روزی بعد از کلاسم، یکی از شاگردان که ۱۷ سال سن داشت، گفت که احساس میکند حال خوبی ندارد و تقریبا چند سالی میشود که دچار افسردگی خفیفی است. او نه تنها نمیتوانست درسهایش را خوب مطالعه کند، بلکه زندگی را بیمعنی و پوچ میدید. قبل از این که سارا به چنین مطلبی اشاره کند، متوجه این قضیه شده بودم، چون هیچگاه لبخند نمیزد و در زمان استراحت بین کلاسها، کمتر با بقیه دوستانش همصحبت میشد.
در یکی از جلسات درس تحلیل رفتار، سه صندلی در جلوی کلاس قرار دادم و از یک داوطلب خواستم که توضیح بدهد چگونه میتواند با قسمتهای مختلف شخصیت خود تماس برقرار نماید. با کمال تعجب سارا داوطلب شد. او بر روی صندلی که روی آن نوشته شده بود کودک نشست و راحت تمرین را شروع کرد.
او گفت: من بهطور کلی نسبت به زندگی احساس بدی دارم. احساس میکنم سرم بین پرس قرار گرفته، یا پر از مایع سنگینی است. ده سالی میشود که انگیزه و اشتیاقی در زندگی نداشتهام. همه کارهایم را بدون شور و شوق انجام میدهم.
پس از چند دقیقه که صحبتهای سارا تمام شد از او خواستم که روی صندلیای بنشیند که روی آن نوشته شده بود: والد.
از او خواستم تا صحبتهای والد خود را بیان کند. او در حالی که روی صندلی والد نشسته بود، گفت: الان میتوانم صدای پدرم را بشنوم. به سارا گفتم که صدای پدرش را نشنود بلکه خود، پدرش باشد و با کودکی که بر روی صندلی مقابلش قرار دارد، صحبت کند. او این گونه آغاز کرد: دختر، تو ارزش هیچ چیزی را نداری. دوباره اینجا نشستهای و برای خودت اظهار تاسف میکنی. چرا همیشه میخواهی حس همدردی دیگران را برانگیزی و چرا بیشتر کار نمیکنی؟ چرا بیشتر تلاش نمیکنی؟
این گفتهها چند دقیقه ادامه داشت و والدین سارا صراحتا کودک او را مورد انتقاد قرار میدادند، تا این که از او خواستم که از روی صندلی کودک به والد پاسخ گوید.
در صندلی کودک همانطور که حرکاتش تغییر یافت حالت صورتش نیز دچار تغییر شد. صورت او با شخصیت والد حالتی عبوس و گرفته همراه با عصبانیت و خشم داشت. اما در نقش کودک صورت او باز و آرام شد و حرکاتش پیش از آن که تهدید کننده باشند حالتی التماسآمیز به خود گرفتند. او ادامه داد: ممکن است دست از سرم بردارید؟ من هر کاری را که بتوانم انجام میدهم. آرزو دارم موفق شوم همانطور که شما میخواهید و به همین خاطر تا آنجا که میتوانم خیلی سخت تلاش میکنم، لعنتی! من تلاش میکنم، تلاش میکنم.
سارا از روی صندلی والد گفت: تو یک آدم بدبخت هستی. از کی تلاشت را شروع کردهای؟ آرزو میکنم کاش هیچوقت بچهای مثل تو نداشتم. این گفتگو چند دقیقه ادامه یافت.
همیشه جای تعجب دارد که چگونه بعضی افراد اجازه میدهند احساسات آنها در نزد دیگران بروز یابد. بههرحال این روشی برای آرامش ذهنی است و بسیاری به طور ذاتی میدانند که اگر بتوانند احساسات خود را شفاف بیان دارند، با این فرآیند میتوانند بهبود یابند.
سرانجام از سارا خواستم روی صندلی سوم، یعنی صندلی بالغ بنشیند و از آن جا توصیههایی بالغانه به کودک و والد ارائه دهد. در ابتدا طبق معمول، فقط سکوت بود. اگر گوش ما به ابزاری مجهز بود که میتوانست صدای ذهن دیگران را در طول این سکوت بشنود، میتوانستم هنگام تغییر حالت شخصیت، از احساسات کودک به عقاید والد و از والد به بالغ صدای تغییر چرخ دندههای ذهنی را بشنویم. گاهی، این اولین بار است که در طول زندگی یک فرد به او دستور داده میشود و نه اجازه که راجع به آنچه برای خود انجام داده، فکر کند و این اولین بار است که او نسبت به هر سه بخش شخصیت خود آگاهی دارد.
سارا گفت: من دوست دارم اول با کودک صحبت کنم و بگویم: تو یک دختر خوب هستی و اگر همه میدانستند تو برای راضی کردن آنها چقدر سخت تلاش میکنی، حتما به تو جایزه میدادند. بعد سارا آرام شد و به بالغ بازگشت. با نگاه به صندلی کودک گفت: کارت را خوب انجام دادی، مادرت تو را دوست دارد، هر روز تلاش میکنی. مشکل تو این است که احساس میکنی تحت فشار هستی و این احساس به این دلیل است که خیلی تلاش میکنی کار غیرممکنی را انجام دهی، خدا هم شاهد تلاش تو هست. وقتی که سارا کلمه تلاش میکنی را به کار برد از آنجا که احساس میکرد کودک چقدر سخت تلاش کرده، بدون خجالت و با شدت شروع به گریه کرد. وقتی آرام شد، به آرامی او را به طرف صندلی کودک بردم. دعا میکردم که سارا در آخر کار با کودک طبیعی درونش که پنهان شده است، تماس پیدا کند. این کودک خوب درون به وسیله صدای بیرحم درونی که با واقعیت تماسی ندارد و همیشه ناراضی هست، سرزنش و عذاب داده میشود. همدردی با خود درونی آسیب دیده، برای سلامت روانی، امری ضروری به حساب میآید.
سارا با برگشت به صندلی بالغ به صندلی والد نگاه کرد و به آرامی گفت: فکر میکنم نسبت به دخترت خیلی سختگیر هستی، همانطور که خودت میدانی کارهای او زیاد هم بد نیست. چرا او را کمی آزادتر نمیگذاری؟ اگر به او ارزش بدهی، از پیشرفتش تعجب خواهی کرد. بعد رو کرد به کودک و گفت: فکر نکن که حتما باید آن صدای درونی را راضی و خشنود کنی، آن صدا فقط در سر تو وجود دارد و همانند یک حیوان وحشی بیدندان است. تو از جانب من اجازه داری که نسبت به خودت احساس خوبی داشته باشی.
سارا از تقابلی که در درون او جریان داشت، سود فراوانی برد. بالغ او به قدری قوی بود که بتواند نیرویی را که باعث افسردگی او شده بود بشناسد. شاید برای اولین بار در زندگی بود که احساسات واقعی خود را درک میکرد. چند هفته بعد از کلاس، سارا به یک گروه درمانی تحلیل رفتار پیوست و درمانگران آموزش دیده صدای انتقادگر درونی که وی را در حال بد نگاه میداشت، خاموش ساختند.
این داستان برای افراد عادی نوشته شده که میخواهند در زندگی خود، تاثیرگذارتر باشند، تسلط بیشتری روی روزهای خود داشته و احساسات خود را تحت اختیار گیرند و عدم رضایت را شکست دهند. میخواهیم خود را بهتر بشناسیم و هر زمان که اراده کنیم از حال بد به حال خوب برویم و از این دانش برای خود بهره بجوییم.
برگرفته از کتاب: روانشناسی افراد موفق؛ ترجمه منصور بهرامی
مطالب دیگر:
فالون دافا، تمرینی معجزهآسا برای سلامتی جسم و ذهن
چطور می توانید دوست داشتنی تر شوید (ویدئو)
آشنایی با مهارتهای مهم و اساسی زندگی