Search
Asset 2

تحلیل رفتار به روش سه صندلی (به همراه داستانی واقعی)

تحلیل رفتار به روش سه صندلی

تحلیل رفتار به روش سه صندلی

روزی بعد از کلاسم، یکی از شاگردان که ۱۷ سال سن داشت، گفت که احساس می‏کند حال خوبی ندارد و تقریبا چند سالی می‏شود که دچار افسردگی خفیفی است. او نه تنها نمی‏توانست درس‏هایش را خوب مطالعه کند، بلکه زندگی را بی‏معنی و پوچ می‏دید. قبل از این که سارا به چنین مطلبی اشاره کند، متوجه این قضیه شده بودم، چون هیچ‏گاه لبخند نمی‏زد و در زمان استراحت بین کلاس‏ها، کمتر با بقیه دوستانش هم‏صحبت می‏شد.

در یکی از جلسات درس تحلیل رفتار، سه صندلی در جلوی کلاس قرار دادم و از یک داوطلب خواستم که توضیح بدهد چگونه می‏تواند با قسمت‏های مختلف شخصیت خود تماس برقرار نماید. با کمال تعجب سارا داوطلب شد. او بر روی صندلی که روی آن نوشته شده بود کودک نشست و راحت تمرین را شروع کرد.

او گفت: من به‏طور کلی نسبت به زندگی احساس بدی دارم. احساس می‏کنم سرم بین پرس قرار گرفته، یا پر از مایع سنگینی است. ده سالی می‏شود که انگیزه و اشتیاقی در زندگی نداشته‏ام. همه کارهایم را بدون شور و شوق انجام می‏دهم.

پس از چند دقیقه که صحبت‏های سارا تمام شد از او خواستم که روی صندلی‏ای بنشیند که روی آن نوشته شده بود: والد.

از او خواستم تا صحبت‏های والد خود را بیان کند. او در حالی که روی صندلی والد نشسته بود، گفت: الان می‏توانم صدای پدرم را بشنوم. به سارا گفتم که صدای پدرش را نشنود بلکه خود، پدرش باشد و با کودکی که بر روی صندلی مقابلش قرار دارد، صحبت کند. او این گونه آغاز کرد: دختر، تو ارزش هیچ چیزی را نداری. دوباره اینجا نشسته‏ای و برای خودت اظهار تاسف می‏کنی. چرا همیشه می‏خواهی حس هم‏دردی دیگران را برانگیزی و چرا بیشتر کار نمی‏کنی؟ چرا بیشتر تلاش نمی‏کنی؟

این گفته‏ها چند دقیقه ادامه داشت و والدین سارا صراحتا کودک او را مورد انتقاد قرار می‏دادند، تا این که از او خواستم که از روی صندلی کودک به والد پاسخ گوید.

در صندلی کودک همان‏طور که حرکاتش تغییر یافت حالت صورتش نیز دچار تغییر شد. صورت او با شخصیت والد حالتی عبوس و گرفته همراه با عصبانیت و خشم داشت. اما در نقش کودک صورت او باز و آرام شد و حرکاتش پیش از آن که تهدید کننده باشند حالتی التماس‏آمیز به خود گرفتند. او ادامه داد: ممکن است دست از سرم بردارید؟ من هر کاری را که بتوانم انجام می‏دهم. آرزو دارم موفق شوم همان‏طور که شما می‏خواهید و به همین خاطر تا آن‏جا که می‏توانم خیلی سخت تلاش می‏کنم، لعنتی! من تلاش می‏کنم، تلاش می‏کنم.

سارا از روی صندلی والد گفت: تو یک آدم بدبخت هستی. از کی تلاشت را شروع کرده‏ای؟ آرزو می‏کنم کاش هیچ‏وقت بچه‏ای مثل تو نداشتم. این گفتگو چند دقیقه ادامه یافت.

همیشه جای تعجب دارد که چگونه بعضی افراد اجازه می‏دهند احساسات آنها در نزد دیگران بروز یابد. به‏هر‏حال این روشی برای آرامش ذهنی است و بسیاری به طور ذاتی می‏دانند که اگر بتوانند احساسات خود را شفاف بیان دارند، با این فرآیند می‏توانند بهبود یابند.

سرانجام از سارا خواستم روی صندلی سوم، یعنی صندلی بالغ بنشیند و از آن جا توصیه‏هایی بالغانه به کودک و والد ارائه دهد. در ابتدا طبق معمول، فقط سکوت بود. اگر گوش ما به ابزاری مجهز بود که می‏توانست صدای ذهن دیگران را در طول این سکوت بشنود، می‏توانستم هنگام تغییر حالت شخصیت، از احساسات کودک به عقاید والد و از والد به بالغ صدای تغییر چرخ دنده‏های ذهنی را بشنویم. گاهی، این اولین بار است که در طول زندگی یک فرد به او دستور داده می‏شود و نه اجازه که راجع به آن‏چه برای خود انجام داده، فکر کند و این اولین بار است که او نسبت به هر سه بخش شخصیت خود آگاهی دارد.

سارا گفت: من دوست دارم اول با کودک صحبت کنم و بگویم: تو یک دختر خوب هستی و اگر همه می‏دانستند تو برای راضی کردن آن‏ها چقدر سخت تلاش می‏کنی، حتما به تو جایزه می‏دادند. بعد سارا آرام شد و به بالغ بازگشت. با نگاه به صندلی کودک گفت: کارت را خوب انجام دادی، مادرت تو را دوست دارد، هر روز تلاش می‏کنی. مشکل تو این است که احساس می‏کنی تحت فشار هستی و این احساس به این دلیل است که خیلی تلاش می‏کنی کار غیرممکنی را انجام دهی، خدا هم شاهد تلاش تو هست. وقتی که سارا کلمه تلاش می‏کنی را به کار برد از آن‏جا که احساس می‏کرد کودک چقدر سخت تلاش کرده، بدون خجالت و با شدت شروع به گریه کرد. وقتی آرام شد، به آرامی او را به طرف صندلی کودک بردم. دعا می‏کردم که سارا در آخر کار با کودک طبیعی درونش که پنهان شده است، تماس پیدا کند. این کودک خوب درون به وسیله صدای بی‏رحم درونی که با واقعیت تماسی ندارد و همیشه ناراضی هست، سرزنش و عذاب داده می‏شود. همدردی با خود درونی آسیب دیده، برای سلامت روانی، امری ضروری به حساب می‏آید.

سارا با برگشت به صندلی بالغ به صندلی والد نگاه کرد و به آرامی گفت: فکر می‏کنم نسبت به دخترت خیلی سخت‏گیر هستی، همان‏طور که خودت می‏دانی کارهای او زیاد هم بد نیست. چرا او را کمی آزادتر نمی‏گذاری؟ اگر به او ارزش بدهی، از پیشرفتش تعجب خواهی کرد. بعد رو کرد به کودک و گفت: فکر نکن که حتما باید آن صدای درونی را راضی و خشنود کنی، آن صدا فقط در سر تو وجود دارد و همانند یک حیوان وحشی بی‏دندان است. تو از جانب من اجازه داری که نسبت به خودت احساس خوبی داشته باشی.

سارا از تقابلی که در درون او جریان داشت، سود فراوانی برد. بالغ او به قدری قوی بود که بتواند نیرویی را که باعث افسردگی او شده بود بشناسد. شاید برای اولین بار در زندگی بود که احساسات واقعی خود را درک می‏کرد. چند هفته بعد از کلاس، سارا به یک گروه درمانی تحلیل رفتار پیوست و درمان‏گران آموزش دیده صدای انتقادگر درونی که وی را در حال بد نگاه می‏داشت، خاموش ساختند.

این داستان برای افراد عادی نوشته شده که می‏خواهند در زندگی خود، تاثیر‏گذارتر باشند، تسلط بیشتری روی روزهای خود داشته و احساسات خود را تحت اختیار گیرند و عدم رضایت را شکست دهند. می‏خواهیم خود را بهتر بشناسیم و هر زمان که اراده کنیم از حال بد به حال خوب برویم و از این دانش برای خود بهره بجوییم.

برگرفته از کتاب: روانشناسی افراد موفق؛ ترجمه منصور بهرامی

مطالب دیگر:

فالون دافا، تمرینی معجزه‌‏آسا برای سلامتی جسم و ذهن

چطور می توانید دوست داشتنی تر شوید (ویدئو)

آشنایی با مهارت‌‏های مهم و اساسی زندگی

اخبار بیشتر

عضویت در خبرنامه اپک تایمز فارسی