زندگی آنجلینا اِستینسترا این گونه نبود تا این که فرزند دوم خود را به دلیل بارداری خارج رحمی از دست داد. او پس از سالها افسردگی ، سوءمصرف مواد و رفتارهای مخرب ناشی از سقط جنین فرزند اولش کم کم رو به بهبودی میرفت.
آنجلینا تنها ۱۵ سال داشت که با پسری بزرگتر از خود به مهمانی رفت و آنجا مورد تجاوز او قرار گرفت. چند ماه بعد فهمید که باردار است. این اتفاق در نهایت به سقط جنین منجر شد، که به گفته وی از نظر روانی به طور عمیقی بر او تأثیری منفی گذاشت.
آنجلینا میگوید: « از افسردگی رنج میبردم. نسبت به خود احساس نفرت، شرم و گناه داشتم. به لحاظ احساسی نمیتوانستم خودم را ببینم. نمیتوانستم به دختری که در آینه میدیدم نگاه کنم. از آنچه که روبرویم بود متنفر شده بودم.»
او که پس از گذشت هفت سال از ازدواجش دچار بارداری خارج رحم و مرگ فرزندش شد، دلیل آن را همان سقط جنین ۱۵ سالگی میدانست.
او گفت: «آن سقط جنین مرا به سمت جاده تخریب سوق داد و با آن خود تخریبی، جایی در طول مسیر، به بیماری مقاربتی مبتلا شدم. به همین دلیل لوله فالوپم مسدود شد و فرزند بعدیام درگذشت.
این اتفاق نقطه عطفی برای آنجلینا بود. او بسیار برای از دست دادن فرزند دومش غصه دار بود اما کم کم شروع به بهبودی کرد.
آنجلینا کمپینی در کانادا برای اطلاع رسانی به مردان و زنان و کمک به افرادی که تحت تاثیر منفی مسئله سقط جنین قرار گرفتهاند به راه انداخت.
او میگوید: روزانه بیش از سیصد سقط جنین در کانادا رخ میدهد و هیچ کدام از این زنان هم برای مقابله با پیامدهای منفی آن قدمی برنمیدارد. من فقط یکی از میلیونها زنی هستم که متحمل بسیاری از عوارض بعد از سقط جنین شدهام.»
تصدیق نکردن
بعد از این که آنجلینا فهمید باردار است، نمیدانست چه باید بکند. اواخر دهه شصت بود، یعنی زمانی که بارداری خارج از ازدواج هنوز تابو بود و میترسید که از طرف پدر و مادر، همسالان و معلمان طرد شود. ضمن این که در جایگاه مادری مجرد نمیدانست چگونه از عهده مسائل برآید.
وقتی به راه حل سقط جنین آن هم بدون در جریان گذاشتن والدینش فکر کرد، درنهایت تصمیم به این کار گرفت و باور داشت که این کار میتواند آنچه اتفاق افتاده را محو کند.
اما در طی مراحل مختلف این اقدام، افکار به ذهنش هجوم آوردند. افکاری شبیه این که آیا واقعا کودکی وجود دارد و اگر هست آیا روح دارد؟ ناگهان او احساس کرد که کاری فوق العاده اشتباه انجام داده است.
آنجلینا میگوید: «احساس میکردم از خط قرمزی عبور کردهام. نمیدانستم چگونه با احساسی که درونم داشتم مقابله کنم.»
او برای مقابله با این شرایط تصمیم گرفت همه چیز از جمله دوستانش و شرایط زندگیاش را تغییر دهد و این برای چندین سال الگویش شد. همیشه سعی در فرار از آشفتگیهای درونی میکرد.
او این گونه شرح میدهد: «این واکنشهای آشفته آغاز شد تا مرا با خشم، درد و نفرت نسبت به خودم پر کند. الکل مینوشیدم، روابط جنسی داشتم، مواد مخدر مصرف میکردم تا سعی کنم این درد را بیحس کنم.»
او میافزاید: «احساس میکردم مثل آدم دیوانهای هستم؛ اما همه میگفتند که باید احساس متفاوتی داشته باشم. یک بار برای معالجه افسردگی به درمانگر مراجعه کردم. وقتی گفتم فکر میکنم این حالتم ریشه در این واقعیت دارد که سقط جنین داشتهام، او این را تصدیق نکرد و گفت که جایی تایید نشده که حتی ارتباطی وجود داشته باشد.»
سرانجام به فکر خودکشی افتاد؛ اما چیزی که به تغییر مسیرش کمک کرد صحبت تلفنی با کشیشی مسیحی در یک برنامه تلویزیونی بود. او برای نخستین بار داستانش را تعریف و کشیش حرفهایش را درمورد احساسی که دارد تایید کرد.
آنجلینا میگوید: «من همه جزئیات را به مردم گفته بودم، اما هیچ کس تا به حال درباره کل داستان سؤال نکرده بود و هیچ کس تا به حال احساسم مبنی بر اشتباه بودن کارم را تصدیق نکرده بود. سقط جنین همیشه اشتباه بوده و قتل یک انسان دیگر است. آن شخص فرزند من بود. وقتی بارداری اتفاق میافتد هیچ چیزی پایان دادن به زندگی آن کودک را توجیه نمیکند.»
سقط جنین بسیاری از موهبتها را از ما میگیرد
آنجلینا در نهایت قدری به آرامش و امید دست یافت و توانست دوباره به جریان زندگی بازگردد. اما بعد از ازدواج دوباره به سمت نوشیدن الکل، سیگار کشیدن و الگوهای خود تخریبی روی آورد.
او میگوید: «محرکهای زیادی باعث شد که دوباره این کارها را انجام دهم، از جمله عدم توانایی باردار شدن و برخورد افرادی که از او می پرسیدند چرا فرزندی ندارد؟»
سرانجام در هفتمین سال ازدواج او باردار شد؛ اما در هفته نهم بارداری او را به اورژانس منتقل کردند. زیرا حاملگیاش از نوع خارج رحمی بود که دچار پارگی شده بود. جنین درگذشت، اما زندگی آنجلینا نجات یافت. به او گفته شد که به دلیل وجود بافت زخمی در اثر عفونت، هرگز نمی تواند فرزند دیگری داشته باشد.
او میگوید: «بله، زندگی من نجات یافت، اما دیگرهرگز نتوانستیم فرزندی داشته باشیم. سقط جنین بسیاری از موهبتها را از ما گرفت. نه فقط ما بلکه از همه. تمام خانوادهام تحت تاثیر قرار گرفتند. اما آنها نمیدانستند. مدتی طولانی، نمیدانستند. چرا برای آنجلینا این اتفاق افتاد؟ اشتباهش چه بود؟»
آنجلینا هنگام غم و اندوه از دست دادن آن کودک، متوجه شد که روند از دست دادن آن مشابه سقط جنین کودک نخستش بود. او به طور شهودی میدانست که یکی از آنان پسر است و دیگری دختر، برای همین نامی برایشان انتخاب کرد که به گفته وی این کار بخش مهمی از روند بهبودیاش بود.
او افزود: «بخشش و طلب مغفرت. تنها راهم برای درست کردن این موضوع این بود که حقیقت را بگویم، طلب بخشش کنم و افرادی را که جزئی از این جریان بودند، از دولت گرفته تا پدر آن کودک، ببخشم. حتی اگر همه میگفتند که سقط جنین درست است، میدانستم قانونی وجود دارد که من آن را نقض کردهام.»
مطالب دیگر:
ماجرای شفای معجزهآسای یک راهبه بیمار با خواندن یک کتاب