روزی روزگاری کوهی به نام کوه آفتاب وجود داشت. در آن کوه پیرمردی زندگی میکرد که در تمام طول سال خربزه میکاشت. او درستکار و مهربان بود. مشتاقانه به همه، از جمله گدایان کمک میکرد.
در پایین کوه، دو برادر زندگی میکردند که فقیر و درنتیجه همواره گرسنه بودند. آنها درباره این پیرمرد مهربان شنیدند و میدانستند که همواره مراقب فقرا است، بنابراین آرزو داشتند که او را بیابند و با او زندگی کنند.
برادران طی مسیری سخت به بالای کوه رسیدند و شرایط خود را به پیرمرد توضیح دادند. او بسیار مشتاقانه آنها را به خانه برد و برای آنها کاری ترتیب داد تا از خربزههای طلایی نگهداری کنند.
پیرمرد به برادران گفت: «خربزههای کوهِ آفتاب سحرآمیز هستند و پس از ۴۹ سال میرسند. باید با محلولی خاص آنها را آبیاری کنید: یک سطل از آب چشمه پایینِ کوه را باید با دو قطره از خونتان ترکیب کنید. پس از ۴۹ سال، هر یک خربزه خود را خواهید داشت.»
پیرمرد ادامه داد: «اگر سختکوش باشید، خوشحالی بهدست خواهیدآورد …حالا میتوانید کار را شروع کنید.»
پیرمرد سپس خود برای کار روانه شد.

برادر بزرگتر
دو برادر درحالیکه سطلهای خود را با چوبهایی بر دوششان حمل میکردند، جهت آوردن آب چشمه برای آبیاریِ خربزهها، به سمت پایین کوه روانه شدند.
برادر بزرگ، پس از پرکردن سطل خود از آب چشمه، انگشت میانی را گاز گرفت و خونِ خود را در سطل خود چکاند. اما بعداً با خود اندیشید: «اگر اینگونه به آوردنِ آب و استفاده از خونم ادامه دهم، از خستگی خواهم مرد.»
بنابراین برادر بزرگ نقشهای کشید: برای سبککردنِ کار فیزیکی، در مسیر بازگشت به بالای کوه مقداری از آب سطل خود را عمداً به زمین خواهد ریخت. و برای حفظ خونش، خاک قرمز را با آب مخلوط خواهد کرد
.
برادر بزرگتر، علاوهبر کمکاری، بهشدت از دیگران انتقاد و ادعا میکرد که آنها تنبلاند، درحالی که او سخت کار میکند.
هنگامی که او مزرعه کشت همهی خربزهها را دید، از پیرمرد خواست که خربزهای بزرگ به او بسپارد. پیرمرد آرام خندید و گفت: «مرد جوان، اگر سخت کار کنی، قطعاً از محصول خود راضی خواهیبود.»
برادر کوچکتر
برادر کوچک نسبت به برادر بزرگ خود شخصی بسیار متفاوت بود.
هنگامی که او مزرعه کشتِ همه خربزههای آفتاب را دید، متوجه شد که بسیاری از آنها مدتها درحال رشد بودهاند. او ۴۹ خربزه در مزرعه یافت. از آنجا که درمجموع ۴۹ نفر مشغول کار برای نگهداری از خربزهها بودند، متوجه شد که هر نفر روزی خربزه رسیدهی خود را خواهدداشت.
برادر کوچک فروتن بود. درحالیکه کار میکرد، به دیگران فکر میکرد که چگونه سالها به خربزههای خود آب دادهاند و خون بسیاری فدا کردهاند. درمقایسه با برادر بزرگ، او خود را لایق داشتن خربزه نمیدید.
برادر کوچکتر پیمان بست که سخت در مزرعه کار کند، تا در زمان مناسب استحقاقِ واقعیِ رسیدن به خربزهاش را داشته باشد. درحالی که دیگران یک سطل آب میآوردند، او دو سطل میآورد. درحالی که دیگران به هر سطل خود دو قطره خون میافزودند، او چهار قطره میافزود. او پیشاز بیداریِ دیگران در مزرعه کار میکرد و پس از خوابیدن آنها به آوردنِ آب ادامه میداد.

خربزه خورشید در کوه خورشید جادویی است و پس از ۴۹ سال می رسد.(Moon and Melon; Object Number 1964.94; Harvard Art Museums/Arthur M. Sackler Museum, Gift of Earl Morse, Harvard Law School, Class of 1930; Copyright President and Fellows of Harvard College)
برداشت
آن ۴۹ سال بهسرعت گذشت، و یکروز خربزهها آماده برداشت بودند. برخی بزرگ بودند و برخی کوچک، برخی رسیده و برخی نرسیده.
پیرمرد همه را به مزرعه فراخواند و اعلام کرد: «همه بهمدت ۴۹ سال سخت کار کردند. اکنون میتوانید میوههای کارتان را درو کنید.»
او سپس با خربزهها سخن گفت: «خربزهها، کوچک و بزرگ، اکنون میتوانید بروید و ارباب خود را بیابید.»
پیشازآنکه حتی سخن او تمام شود، همه خربزهها در جستجوی صاحبانِ خود شروع به غلتیدن کردند.
برادر بزرگ خربزهای بزرگ دید و با خود گفت: «بیا بهسمت من!»
اما خربزهی بزرگ آهسته به سمت برادر کوچک غلتید، و کوچکترین خربزه به سمت برادر بزرگ.
کتابِ ثبت
پیرمرد به همه کارگرانِ خود گفت که خربزهها بر مبنای استحقاق صاحبانشان برای آنها غذا خواهندآورد. هرگاه هرکس درخواست غذا میکرد، خربزهها قطعاً غذا میرساندند. برادر کوچک بهترین غذاها و نوشیدنیها را دریافت میکرد، درحالیکه برادر بزرگ تنها غذاهای ساده و اشتهاکورکن.
هنگامی که برادر بزرگ اعتراض کرد که پیرمرد عادل نیست و میخواهد انتقام بجوید، پیرمرد تنها به او گفت که اعمال هرشخص به روشنی ثبت شدهاند و او میتواند این بایگانی را خود ببیند.
پیرمرد دستش را به سمت بوته خربزه تکان داد و گفت: «خربزه، خربزه، لطفاً خودت بگو.»
بوته بلافاصله به کتابی تبدیل شد که حاوی ثبت کاملی از تنبلی و دغلکاری برادر بزرگ بود. همه جزئیات دقیق هر واقعه، از جمله تاریخ و ساعت، ثبت شدهبودند
.
برادر بزرگ پس از دیدن این صحنه، با شرمساری سرش را پایین آورد و شکست را پذیرفت.
مطالب دیگر:
نمایشی که حزب کمونیست چین نمیخواهد آن را ببینید
فالون دافا، مدیتیشنی که بیش از صد میلیون نفر آن را تمرین میکنند
چرا اپک تایمز از «ارزشهای بنیانگذاران آمریکا دفاع میکند»