logo_eet

دختری با قلب آبی – براساس داستان واقعی

دختری با قلب آبی، داستان واقعی مهربانی نیکخواهی روانشناسی کودک ارتباط با کودکان تربیت صحیح صبر و بردباری کنترل خشم و عصبانیت تربیت صحیح

دختری با قلب آبی، داستان واقعی – جثه‌‏ای نحیف داشت با چشمانی درشت و زیبا که در وهله اول دیدار، آدم را جذب خودش می‌‏کرد، اما درست بعد از چند دقیقه از تحسین اولیه ذهنی او، زمانی که می‌‏خواهیم به او نزدیکتر شویم متوجه می‌‏شویم که چقدر رفتارش سرد، عصبی و تند است. دستش را برای همکلاسی‌‏ها بالا می‌‏برد، آنها را هل می‌‏داد، کتک می‌‏زد، اسباب بازی‌‏های‌‏شان را می‌‏گرفت و سر همه داد می‌‏زد.

معلم او بودم؛ معلم دخترکی حدود ۵ ساله که بتازگی به کلاسم اضافه شده بود و رفتارهای نامناسب زیادی داشت و من در این فکر بودم چگونه می‌‏توانم به او کمک کنم تا رفتار بهتری داشته باشد. بشدت به دیگران التماس می‌‏کرد با او دوست شوند یا بازی کنند، اما بعد از فقط چند لحظه که آنها را آزار می‌‏داد، همه او را دفع می‌‏کردند و بعد از چند روز، دیگر کسی نبود که با او بازی کند و به محض آمدن مادرش برای بردن او، به طرف مادر می‌‏دویدند و از آن دختر شکایت می‌‏کردند و مادر گاه سکوت می‌‏کرد، گاه او را نزد دیگران سرزنش می‌‏کرد و گاهی نیز خودش گریه می‌‏کرد.

اما وقتی به زمان ورود او به مدرسه دقت کردم دیدم که یک لحظه بر سر دخترک فریاد می‌‏زند ولی لحظه ای دیگر او را در آغوش می‌‏گیرد. بخوبی متوجه رفتارهای دوگانه مادر شدم، اما چیزی که کودک به او احتیاج داشت رفتاری ثابت با پیامدهای رفتاری مشخص و محیطی که پذیرنده باشد بود، چیزی که با نبود پدر و زندگی با ناپدری بسیار جوان، کمی بغرنج شده بود. او به پذیرندگی و تربیت نیاز داشت. اما من چه کاری می‌‏توانستم بکنم. ابتدا با مادر صحبت کردم و چند تکنیک به او یاد دادم، ولی مادر اهل عمل و تغییر و توجه به بهبود کودک نبود.

شروع کردم او را بپذیرم و به رفتارهای ناپسندش توجه زیادی نکنم؛ مگر آنکه کسی را آزار می‌‏داد، آنگاه سریع عکس العمل نشان می‌‏دادم ولی بجای سرزنش او، او را نزد بچه آسیب دیده که گریه می‌‏کرد و عصبانی بود می‌‏بردم و از آن بچه می‌‏خواستم احساس و دردش را بیان کند و دلیلش را هم بگوید، اجازه دادم دخترک احساس درد دیگران را بشنود و جلوی او، با کودک رنج کشیده همدردی می‌‏کردم و بعد از دخترک می‌‏پرسیدم چرا کودک آزار دیده این‌‏قدر ناراحت است و از چه چیزی درد می‌‏کشد، گاه همه چیز را انکار می‌‏کرد، به او گوش می‌‏کردم، گاه فریاد می‌‏زد، آرام با او صحبت می‌‏کردم ولی محکم می‌‏گفتم که فریاد مورد پذیرش نیست و حرفش را آرام بزند و من گوش می‌‏دهم، گاه آرام فقط نگاه می‌‏کرد و آنگاه من به کودک آسیب دیده کمک می‌‏کردم و از دخترک می‌‏خواستم در مورد او کمکی انجام دهد، مثلا روی نقطه ضرب خورده یخ بگذارد، یا بگوید که برای انجام این کاری متاسف هست.

می‌‏دیدم بچه‌‏ها یاد گرفته بودند در همه موارد ابتدا او را مقصر جلوه دهند، سعی کردم در مواردی که پیش می‌‏آمد به هر دو طرف توجه کنم و احساس و خواست دخترک را هم بپرسم، فکر می‌‏کنم این رفتار برایش تازگی داشت که رفتار ناپسندش مورد بررسی مثبت گرایانه‌‏ای قرار گیرد و احساس و افکارش مورد تحلیل قرار گیرد بجای آنکه سرزنش شود. با آنکه کوچک بود براحتی می‌‏فهمید که قلبا برایم مهم است و او را دوست دارم به همین خاطر گاهی دوست داشت کنار من یا با من بازی کند که به آرامی هدایتش می‌‏کردم به سمت بچه‌‏ها تا بتواند با مشکلاتش روبرو شود و رشد کند.

کم کم علاقه‌‏مند به کارهای دستی بویژه نقاشی با رنگ شد، گرچه رنگ‌‏ها را می‌‏ریخت و حسابی همه چیز را کثیف می‌‏کرد، اما می‌‏دانستم فرصتی برای رشد و بهبود اوست، بدین خاطر نقاشی‌‏ها یا کاردستی‌‏های کوچکش را تشویق می‌‏کردم و کمک می‌‏کردم تا کارش را تا حدی تمام کند و به عنوان یک کار هنری نگه می‌‏داشتم و برای تشویق به مادرش نشان می‌‏دادم. برای مادر هم تازگی داشت که دستاورد دخترش از طرف معلم او به او نشان داده شود، مادر عادت کرده بود همیشه شکایت دخترش را بشنود، از این رو، لبخند مادر برای من یک دنیا ارزش داشت و اینکه فکر می کردم این کار من کمکی بود تا به رفتارهای مثبت کودک نیز توجه شود.

می‌‏دانستم تمرکز روی رفتارهای ناپسند وی کاری پیش نمی‌‏برد، از این رو، بار دیگر که کودکی را کتک زد، به حرف خود در مورد پیامد رفتارش عمل کردم و برای بازی او را بیرون نبردم، به من حمله کرد و محکم روی دستم زد. دستم را نگاه کردم و گفتم کار درستی نبود و امیدوارم به کارش فکر کند چون کتک زدن مورد پذیرش نیست و می‌‏تواند باعث شود دفعه دیگر هم او را بیرون برای بازی نبرم. گریه کرد، می‌‏دانستم باید در مقابلش قوی و مهربان بود؛ دو واژه‌‏ای که با احساس یا خشم و عصبانیت معمولا اشتباه گرفته می‌‏شود. او را بیرون نبردم ولی وقتی برگشتم دیدم در حال کشیدن یک نقاشی است و آرام است. زمانی دیگر، وقتی رفتار مثبت او را دیدم که به کودکی دیگر در حمل کیفش کمک می کند بلافاصله وی را تشویق کردم و به مادر او نیز این کارش را منتقل کردم، می‌‏دانستم بهتر است بجای شکایت از رفتارهای نادرست او، رفتارهای مثبت او بیشتر دیده شود تا تمرکز مادر نیز به سمت مثبت‌‏تری هدایت شود و از جمله اینکه دخترک در حال پیشرفت است استفاده می‌‏کردم، جمله‌‏ای که در مادر امیدی ایجاد کرده بود.

 یک روز که در حال تهیه مواد اولیه برای کاردستی بودم و بچه‌‏ها هم در حال بازی درگوشه‌‏های مختلف کلاس بودند، متوجه شدم آهسته به طرفم آمد و یک نقاشی از کار خودش را به دست من داد و گفت “این برای تو است آن را برای تو کشیدم.” وقتی کاغذ را باز کردم دیدم یک قلب بزرگ است؛ یک قلب برنگ آبی. خیلی خوشحال شدم از اینکه این دختر کوچک با قلب مهربان خود بالاخره ارتباط برقرار کرده بود و قلب بزرگش را در نقاشی کوچکی به تصویر کشیده بود. لحظه‌‏ای زیبا برای من بود، به سختی جلوی گریه‌‏ام را گرفتم به چشمان زیبایش نگاه کردم و گفتم مرسی، این نقاشی برای من خیلی ارزش دارد، آن را برای همیشه برای خودم نگه می‌‏دارم.

دختری با قلب آبی، داستان واقعی

مطالب دیگر:

مردم چین می‌خواهند که پکن به خاطر این بیماری همه‌گیر پاسخگو باشد

داستان‌‏های کهن چین: ظاهر از ذهن نشأت می‌گیرد، و سرنوشت هر فرد از طریق قلبش تغییر می‌کند

کمپین شستشوی مغزی حزب کمونیست چین از دانش‌آموزان مدرسه شروع می‌شود

اخبار مرتبط