کلاسهایمان دیر تمام شد و ما سه خانم معلم، میبایست خیلی عجله میکردیم تا با ماشین هر چه سریعتر به خانههایمان که در شهر دیگری بود بر میگشتیم. خوشحال بودیم تنها نیستیم و احساس امنیت در کنار هم میکردیم، از طرف دیگر کمی هم نگران بودیم چرا که اگر اتوبوس گیرمان نمیآمد، ناچار بودیم از ماشینهای شخصی برای رفتن استفاده کنیم که خیلی مطمئن به امنیتشان نبودیم بخصوص اینکه غروب شده بود و ما معمولا در طی روز به شهرمان بر میگشتیم. به هر حال، چارهای نبود بسرعت خودمان را به ترمینال رساندیم و متوجه شدیم اتوبوسی آماده رفتن نبود و بعد از آن رفتیم تا ماشینهای خطی را امتحان کنیم. فقط یک ماشین موجود بود که تازه از تهران برگشته بود و راننده نیاز داشت کمی استراحت کند تا بتواند دوباره رانندگی کند. من و دوستانم نگاهی بهم انداختیم و بعد هر سه اصرار کردیم که راننده را قانع کنند تا زودتر حرکت کند. از نظر ما او میتوانست در منزل خودش بعدا بیشتر استراحت کند، ولی دیر حرکت کردن برای ما درست نبود.
وقتی راننده متوجه وضعیت ما شد، پذیرفت و ما خوشحال سوار شدیم. هنوز ده دقیقهای از حرکت ما نگذشته بود که راننده با عرض پوزش گفت باید برگردد تا داروهایش را که جا مانده بود بردارد. اگرچه ما ناراحت شدیم ولی چاره ای جز پذیرش نداشتیم و در آن لحظه فکر کردیم او میتوانست جای دیگری دارو بخرد و ملاحظه وضعیت ما را بیشتر بکند. بعد از آنکه دوباره حرکت کرد هنوز ۲۰ دقیقهای از حرکت ما نگذشته بود و درست زمانی که داشتیم محاسبه میکردیم دقیقا چه موقعی به خانه هایمان میرسیم، راننده با عذرخواهی کنار جاده ایستاد که سیگاری بکشد. این مساله دیگر برای ما قابل تحمل نبود و دوستانم شروع به غر زدن کردند. ما نمیتوانستیم به این راننده بیمسئولیت از نظر ما، که نمیتوانست شرایط ما را درک کند چیزی نگوییم چرا که او میتوانست دیرتر سیگار بکشد و به وضعیت ما بیشتر توجه داشته باشد.
به محض برگشتن راننده به ماشین، به نمایندگی از همه، شروع به شکایت کردم و گفتم توقع داریم اتلاف وقت نکند و ما را بموقع به شهرمان برساند. در واقع، هر سه ما بشدت از او ناراحت بودیم. ناراحتی ما در حدی بود که به نوع رانندگی و رفتارهای منحصر به فرد او توجهی نداشتیم. اما بعد از شکایت، تازه متوجه داستان راننده بظاهر بیمسئولیتمان شدیم!
او با یک لبخند و عذرخواهی مجدد، شروع به تعریف زندگیش و چرایی ایستادنها و ضرورت خوردن داروها و نیازش به استراحت بین مسافرکشیهایش را کرد و ما فقط سکوت کردیم و سکوت… او حرف میزد و ما بیشتر خجالت میکشیدیم و با او همدردی میکردیم.
او گفت که بیماری مزمن و دردناکی دارد که قابل درمان نبود و با مسافرکشی که بشدت برای کمرش دردآور بود، درواقع خرج زندگی خود و خانوادهاش را در میآورد. آن روز نیز با آنکه کمردرد شدیدی داشت ولی با دیدن ناراحتی و اصرار ما برای زودتر رفتن، از استراحت خودش دست کشیده بود تا ما را زودتر به مقصد برساند تا مشکلی برای ما پیش نیاید. او برای ما فداکاری کرده بود و خوردن داروها نیز این اجازه را به او میداد که بتواند دردهایش را در حین رانندگی تا حدی تحمل کند و کشیدن سیگارش نیز نوعی بهانه برای دادن قدری استراحت کوتاه به کمرش بود که بتواند تاب رانندگی مجدد را به او بدهد… او با مهربانی و عذرخواهی، میگفت و میگفت و ما چهره هایمان عوض میشد و بیشتر شرم زده میشدیم و ارزش فداکاری او برایمان بالا و بالاتر میرفت… متوجه قضاوت عجولانه مان شده بودیم و از او صمیمانه عذرخواهی کردیم.
تازه بعد از شنیدن داستان زندگیش، نگاهی به بیرون انداختیم و متوجه رانندگیش شدیم و دیدیم او بسیار با احتیاط و با سرعت قابل قبول میراند، در عین حال، در تمام اوقات شرایط دیگران را در نظر میگرفت، همیشه الویت را در رانندگی به دیگران میداد، برای همه دست تکان می داد و دعای خیر میکرد و حتی اگر رانندهای سبقت بدی میگرفت یا مشکلی برایش درست میکرد بازهم لبخند میزد و چیزی نمیگفت و تلافی نمیکرد و برایش دعا میکرد…
چقدر این رفتارها برای ما عجیب بود. او از خودش گفت و اینکه چگونه هر شب قبل از خواب اعمال روزانهاش را بررسی میکند تا ببیند کجا بد عمل کرده است و باید بهتر عمل میکرده است. من و دوستانم تقریبا نگرانی دیر رسیدن را فراموش کرده بودیم و زمان برایمان بسیار سریع میگذشت و سرگذشت و افکار و رفتار این پیرمرد برای ما آنقدر جالب بود که دلمان میخواست تا صبح به آنها گوش بدهیم. احساس آرامش زیادی داشتیم و میدانستیم سفری متفاوت داشتیم و با آدم متفاوتی آشنا شدیم. حتی اگر دیر میرسیدیم هم دیگر برایمان مهم نبود. کلامش گرم بود و حکایات زندگیش پر درد و آرامش؛ از هیچ چیز شاکی نبود و هر چیز سختی را دلیلی برای چیز بهتری میدانست…
آری ما هم همسفر درد بودیم و هم آرامش، معمولا این دو در کنار هم بندرت دیده میشوند. وقتی به مقصد رسیدیم، در تاریکی موفق به دیدن چهرهاش بدرستی نشدیم، ولی مهم نبود، مهم این بود که با مهربانی مدتی هم همسفر بودیم.
مطالب دیگر:
تمرینی که هماهنگی و آرامش را به ارمغان میآورد