در دهه ۱۳۳۰، بچه های دبستان «رویای تهران» توی زنگ تفریح از بوفه ی مدرسه و از ناظم آنجا که بسیار مهربون بود گل می خریدند. رویا اصالتا از روستاهای نزدیک ارس بود که پس از قحطی و فراگیر شدن بیماری واگیردار وبا ناشی از حمله متفقین، تمام اعضای خانوادش رو از دست داده بود و سپس به تهران مهاجرت کرده و در این دبستان به عنوان ناظم کار می کرد. اما ناظم مدرسهء قصه ی ما به بچه های مدرسه علاقه وافری داشت، چون خودش علاوه بر همسرش داغ سه کودک در همین سنین رو دیده بود…
بچه ها توی زنگ تفریح از بوفه مدرسه گل می خریدن و هر کس پول نداشت از خانوم ناظم «رویا» پول قرض می گرفت. اما خانم «رویا» با اینکه به همه پول قرضی می داد اما هیچ دفتر ثبت بدهی نداشت… رفته رفته بچه ها از مهربونی خانم رویا سوء استفاده کردند و اصلا پول نمی دادند و برخلاف تصور، خانم «رویا»، علی رغم درآمد ناچیز ناظم بودن، به هیچ کس نه نمی گفت…
تا اینکه مدیر مدرسه با دیدن تمام بچه های گل به دست در ایام زنگ تفریح با پی گیری ماجرا از این قضیه باخبر شد و سر همه کلاس ها حاضر شد و با صحبت های دلسوزانه اش همه رو توجیه کرد. با این وجود هنوز اندکی از بچه ها شیطنت می کردند و گل مفتی می گرفتند!
این منوال تا اوایل دهه چهل ادامه داشت تا اینکه در اواخر خردادماه ۱۳۴۱ خانم «رویا» به دلیل بیماری و کهولت سن درگذشت. خانم «رویا» با اینکه توی تهران غریب بود اما یکی از باشکوه ترین تشییع جنازه ها رو داشت، انبوهی از جمعیت که اکثرا هم جوان بودند و گریه می کردند، خانم «رویا» را که ناظم مهربون مدرسه بود تا قبرستان قدیم تهران بدرقه کردند.
اما جالب تر اینکه هر پنج شنبه بر سر قبر خانم «رویا»، افرادی می آمدند و برای شادی روحش گل پخش می کردند و این منوال چندین سال و تا اوایل دهه پنجاه ادامه داشت. بله بچه های دبستان «رویای تهران» داشتند قرضشان را به «خانم رویا» ادا می کردند…
زندگی صحنه زیبای هنرمندی ماست/
هرکسی نغمه خود خواند و از صحنه رود/
صحنه پیوسته به جاست/
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد/