تعداد قابل توجهی از افراد قادر به یادآوری زندگیهای گذشته خود هستند. گاهی اوقات این توانایی حاصل آگاه شدن افراد از وجود زندگیهای گذشته است و در برخی موارد نیز یادآوری زندگیهای گذشته برای بازپرداخت کارما انجام میشود.
روزی هنگام ظهر، راهبی که عاجزانه درخواست غذا میکرد، دختری را دید که سرگرم چیدن برگهای درخت توت بود. به سراغ دختر رفت و از او پرسید، «آیا در این اطراف کسی هست که بتوانم از او غذا بگیرم؟»
دختر جواب داد: «به فاصله سه یا چهار لی ( هر لی معادل یکسوم مایل است) از اینجا خانوادهای به نام وانگ مشغول تهیه غذای گیاهی برای راهبان هستند. همین حالا به آنجا بروید و آنها با خوشحالی از شما پذیرایی خواهند کرد.»
راهب با دنبال کردن نشانیهای دختر به اقامتگاهی رسید و از دیدن گروهی از راهبان که منتظر غذا نشسته بودند، بسیار خشنود شد. راهبان از او دعوت کردند تا به آنها ملحق شود. پس از صرف غذا، همسر میزبان از اینکه راهب از ماجرای ناهار اطلاع داشته و توانسته بود خودش را به موقع به آنجا برساند، گیج و متحیر شد و راهب نیز ماجرای دختر را برایش تعریف کرد.
میزبان و همسرش نمیتوانستند آنچه را که شنیده بودند باور کنند و به راهب گفتند، «میتوانی ما را به آنجا ببری؟»
دختر با دیدن میزبان پیر و همسرش به سختی از درخت پایین آمد، سبدش را خالی کرد و به داخل خانهاش رفت. میزبان و همسرش او را تا خانه دنبال کردند و متوجه شدند که والدین دختر از آشنایان هستند.
دختر خودش را پشت تختخوابی پنهان کرد.
مادر دختر از میزبان و همسرش پرسید که چه کاری میتواند برایشان انجام دهد. آنها جواب دادند: «امروز سرگرم تدارک ضیافت ناهار گیاهی برای تعدادی راهب بودیم. راهبی نزد ما آمد و گفت که دختر جوانی او را از این ضیافت ناهار مطلع کرده است. ما در این باره چیزی به کسی نگفته بودیم و بنابراین برایمان این پرسش مطرح شده که دخترتان چگونه توانسته از ماجرای ضیافت اطلاع داشته باشد.»
مادر دختر سعی کرد دخترش را راضی کند تا از آنجا بیرون بیاید، اما دختر نپذیرفت. مادر آشفته شد و به دختر درشتی کرد.
دختر گفت: «نمیخواهم پیرمرد و همسرش را ببینم. ایرادی دارد؟»
مادرش پرسید، «چرا نمیخواهی آنها را ببینی؟»
حیرت میزبان و همسرش از قبل هم بیشتر شد و از دختر درخواست کردند خودش را نشان دهد.
دختر فریاد زد، «در فلان روز در فلان تاریخ، چه اتفاقی برای فروشنده بز و دو پسرش افتاد؟»
آن زوج با شنیدن چنین چیزی بدون آنکه پشت سرشان را نگاه کنند پا به فرار گذاشتند.
مادر، داستان را از دخترش جویا شد. دختر شرح داد: «در یکی از زندگیهای گذشتهام، من فروشنده بزی بودم که از منطقه شیاژو میآمد و شبی را در ملک اربابی آن پیرمرد گذراندم. پیرمرد در همان شب من و دو پسرم را کشت و پولهایمان را برداشت. در آخرین زندگی گذشتهام، من پسر آنها و عزیزدردانه شان بودم. اما در سن ۱۵ سالگی سخت بیمار شدم و در سن ۲۰ سالگی هم از دنیا رفتم. پولی که آنها خرج دوا و درمانم کردند، چند برابر پولی بود که از من دزدیده بودند. آنها همچنین هرسال به مناسبت سالگرد درگذشتم به چندین راهب پول دادهاند تا مراسمی را برگزار کنند. این زوج پیر اغلب به من فکر میکنند و برایم گریه و زاری راه میاندازند. راهب از من پرسید که کجا میتواند غذا پیدا کند و من هم به او گفتم که نزد خانواده وانگ برود. این پایان پرداخت بدهی کارمایی آنها به من بود.»
اگر انسانها این را بدانند که روزی باید تاوان گناهانشان را بپردازند، آیا باز هم کسی مرتکب گناه خواهد شد؟ هیچکس نمیتواند از چنگال کارما فرار کند.
مطالب دیگر:
چرا مطالعه تاریخ توصیه میشود؟
فالون دافا، مدیتیشنی که بیش از صد میلیون نفر آن را تمرین میکنند
انتقاد شدید قانونگذاران از کوکاکولا، ویزا، ایربیانبی به خاطر حمایت از «المپیک نسلکشی» پکن