
یکی از همین صبح ها بود که فرزند بزرگترم حاضر نشد لباس مدرسهاش را بپوشد و کوچولوی نوپای من هم نمیخواست صبحانهاش را بخورد. این داستان زیاد اتفاق میافتاد که در حالی که سعی میکردم هرج و مرج منزل را کنترل کنم تا بچه ها را به مدرسه برده و بعد به سر کارم بروم یکهو میدیدم که ساعت دارد تند میگذرد و وقت زیادی ندارم ولی هنوز پسر شش سالهام شلوارش را عوض نکرده و در لباس راحتی خوابش است و پسر نوپایم هم غذایش را نمیخورد؛ در این موقع، احساس ناکامی معمولا سراغم میآید ولی ناگهان کسی همچون فرشته ظاهر میشود چند کلمهای به پسر بزرگترم میگوید و او بلافاصله لباسش را میپوشد و سپس این فرشته به سمت پسر کوچکترم رفته و چیزی به او میگوید و بلافاصله کودکم قاشق غذایش را در دهانش میگذارد تا آن را تمام کند.
از مادرم میپرسم، چطوری از پس این کار بر میآیی؟
اون هم در جواب میگه: «من یک مادربزرگم؛ فقط همین.»
هرگاه با دوستانم در مورد زندگی و تجاربی که با زندگی با پدر و مادرهایمان در زیر یک سقف داریم صحبت میکنیم همگی از توانایی پدر و مادربزرگها در آرام کردن فرزندانمان با محبتهای واقعا قابل تحسین تعجب میکنیم. بچههای ما، ما را دوست دارند ولی مادربزرگ و پدربزرگهای خود را ستایش میکنند؛ حتی عروسکها، سگها و میمونهای خود را هم میستایند.
مطالعات علمی، مقالات روزنامهها و تجارب مردم زیادی در مورد تایید حضور موثر پدر و مادر بزرگها در نوه ها وجود دارند. آنان خرد و دانشی که حاصل دهها سال تجربه است را با نوهها به اشتراک میگذارند و در مورد انضباط و تربیت نوهها ملایمتر رفتار کرده و در صورت لزوم هم کمک میکنند تا نوهها رفتارشان را اصلاح نمایند و حتی فرزندان خود را در فراز و نشیبهای ارتباطی با کودکان خود یاری میرسانند.
مطالعهای که توسط دانشگاه اکسفورد انجام گرفت نشان داد که کودکانی که با پدربزرگ و مادربزرگهای خود تعامل بالایی داشتند، مشکلات رفتاری و هیجانی کمتری داشتند.
فرزندانی که از نعمت تعامل و داشتن ارتباط نزدیک با پدر و مادربزرگهای خود برخوردار هستند بسیار خوشبختند. در جوامع غربی حضور پدر و مادربزرگ ها خیلی کمرنگ است. مسائل شغلی و زندگی در شهرهای مختلف و دور بودن از یکدیگر موجب شده که گاه خود نوه ها و فرزندان و یا حتی خود مادربزرگ و پدربزرگ ها این تعامل را کمتر ایجاد کنند.
پس از ازدواج، بدلیل شغل همسرم بناچار من و پسر و همسرم به شهر دیگری نقل مکان کردیم و فکر میکردیم صرفا هر چند ماه یکبار آنهم فقط برای یک هفته یا مدت کوتاهی میتوانیم مادربزرگ و پدربزرگ را در کنار خود داشته باشیم و سپس آنها به شهر خودشان باز میگشتند تا در تنهایی زندگی خود را بگذرانند. فکر می کردم حالا فاصلههای لازم برای زندگی مستقلمان ایجاد شده و ما همه این را میخواهیم.
پس از درگذشت پدرم در سال ۲۰۱۵ مادرم بیشتر به دیدن ما میآمد. هر گاه به شهر خود بر میگشت، پسر سه ساله من بلافاصله متوجه غیبت او میشد و سراغش را میگرفت و میپرسید، پس مادربزرگ کی بر میگرده؟ این سوال را هر بار پس از تماس تلفنی با مادرم باز میپرسید.
پسرم به طور مرتب تمامی خاطرات خود را با مادرم از صحبتهایی که با او داشت در مورد دایناسورها و رباتها و همین طور در آغوش گرفتنها و بوسههای قبل از خوابش، یادآوری میکرد. مادرم معلم بازنشستهای بود که هر کلمه پسرم را تایید میکرد و بخوبی به او گوش میداد. در حین تعطیلات مدرسه، مادرم بستههای آموزشی جالبی داشت و کلاسهایی را در دروس پیش دبستانی برگزار میکرد و جالب بود که پسرم دوست داشت در تعطیلاتش به مدرسه او برود تا آنکه از تعطیلات برای تفریح استفاده کند.
اما دو سال بعد اتفاق تازهای در زندگی من پیش آمد، حباب شکننده خانواده متشکل از «پدر، مادر و فرزندِ» من ظاهر شد. من و همسرم روند طلاق را شروع کردیم و من خودم را به عنوان یک مادر مجرد به همراه دو فرزند آماده کردم. هنگامی که مادرم تلاش میکرد من و فرزندانم از شکستگی خانوادهمان، جان سالم به در کنیم، جنبه دیگری از مادرم پدیدار شد….
ادامه دارد …
شانون شلتون میلر ساکن اوهایو و مادر دو پسر ۳ و ۶ ساله است. وی در مورد آموزش و فرزند پروری مینویسد و نوشتههایش در نیویورک تایمز، واشنگتن پست و هافینگتون منتشر میشود.
مطالب دیگر:
« همهاش جعلی است »- عصبانیت ساکنان ووهان از پنهان کردن موارد آلوده به ویروس کرونا از سوی چین