نوشته دینش دسوزا *
یکی از روشنترین خاطرات من از دوران دانشجوییام در کالج دارتموث شهر هانوفر در دهه ۱۹۸۰ زمانی بود که انجمن آفریقایی-آمریکایی دانشگاه، یک فیلم با تم وحشت بردهداری نمایش داد. من فیلم را دیدم که در آن شلاق زدن، معلول کردن و حتی قتل بردهها دیده میشد و وحشتناک بود.
در حقیقت، به دلایلی واضح، چنین قتلهایی بسیار نادر بودند. زیرا بردهها به عنوان دارایی و اموال نسبتاً گران به حساب میآمدند. پس چرا یک ارباب بخواهد دارایی خود را از بین ببرد؟
علیرغم ارائه تصویری آشکارا اغراق آمیز، من فیلم را با علاقهای همدلانه تماشا کردم، زیرا میدانستم بردهداری یک پدیده جهانی است که به طور گسترده در تمام تمدنهای شناخته شده انجام شده است. اما متوجه شدم که دانشجویان سیاهپوست حاضر در آنجا، تقریباً به شکلی خیالپردازانه مسحور فیلم شدهاند، و هر چه خشونت وحشیانه شدیدتر میشد، بیشتر در بحر آن میرفتند. انگار میخواستند بردهداری آمریکا وحشتناکتر از آنچه که بود باشد. نگرش آنها، اگر بتوانم خلاصه کنم، این بود: بیشتر! بیشتر! بیشتر!
در طول سالها به آن تجربه فکر کردم، به خصوص که شاهد شکوفایی کامل مطالعات قربانیشناسی در سیاست آمریکا بودم. در دهه ۱۹۹۰، به استثنای تعداد معدودی از چهرههای فرصتطلب مانند جسی جکسون و آل شارپتون، که پی برده بودند میتوانند قربانی شدن را تبدیل به یک موشک بسیار سودآور کنند، تا حد زیادی، قربانیشناسی به چارچوب دانشگاه محدود میشد.
اما اکنون قربانی شناسی به حدی گسترش یافته است که پایه و اساس زندگی اخلاقی و فکری چپ سیاسی و همچنین خروجی حزبی آن یعنی حزب دمکرات شده است. به زعم آنها قربانی بودن خوب است. قربانی مضاعف بودن بهتر است و قربانی بودن چندجانبه حتی بهتر است.
کتانجی براون جکسون، قاضی آمریکایی، به خاطر اینکه یک زن سیاهپوست بود مشهور بود، و اگر او یک زن سیاهپوست با فقط یک پا بود، جایگاه قربانی او حتی بالاتر بود.
اگر کلیت این موضوع عجیب و حتی کمی بیمارگونه به نظر میرسد، به این دلیل است که قربانیشناسی ربطی به قربانی واقعی بودن ندارد. هیچ یک از سیاهپوستانی که به عنوان قربانی تبدیل به کارت بازی میشوند در واقع به بردگی گرفته نشدهاند و حتی جداسازی، یک خاطره دور در ذهن برای والدین یا به احتمال زیاد پدربزرگ و مادربزرگ آنها است، نه خود آنها.
برای درک بهتر این پدیده، من به مجله شخصیت و روانشناسی اجتماعی مراجعه کردم، که مقالهای جذاب در مورد اینکه چگونه افرادی با ویژگیهای شخصیتی ناسازگار مانند خودشیفتگی، روانپریشی، و ماکیاولیسم، اساساً افرادی که در کنترل دیگران مهارت دارند، معمولاً نقش افراد قربانی بافضیلت را به منظور کلاهبرداری از دیگران برای کسب مزایای نامشروع بازی میکنند.
چهار نویسنده این مطالعه به نامهای اکین اوک، یی کیان، برندان استریچک و کارل آکوینو، مینویسند «بخت و اقبال و نیز نقایص انسان ایجاب میکند که در مقاطعی از زندگی همه افراد رنج و سختی یا ضرر و بدرفتاری را تجربه کنند. وقتی این اتفاق میافتد، عدهای خواهند بود که در سکوت بار آن را به دوش میکشند، و آن را به عنوان یک موضوع خصوصی تلقی میکنند که باید خودشان آن را حل کنند، و عدهای خواهند بود که رنجهای خود را به نمایش عمومی میگذارند، و به خود برچسب قربانی میزنند و برای دردشان تقاضای غرامت میکنند.»
در اینجا ما تفاوت کلاسیک بین محافظه کار و مترقی را میبینیم. نگرش محافظهکارانه این است که اگرچه زندگی کاملاً منصفانه نیست، اما هم دردها و هم لذتها را ارائه میدهد، و آنچه مهم است این است که چگونه به آنها واکنش نشان دهیم. پاسخ مناسب پذیرفتن، شکایت نکردن و معتدل بودن در عواطف و خلق و خوی خود است.
در مقابل، افراد مترقی انتظار دارند که زندگی شادیهای بی وقفه ایجاد کند، و همه شکستها و رنجها ضربهای ویرانگر و غیرقابل تحمل تلقی میشود که هرگز تقصیر خود شخص نیست، بلکه همیشه از بیرون تحمیل میشود: توسط تاریخ، توسط جامعه، توسط برتری سفیدپوستان، توسط پدرسالاری، و گاهی اوقات به طرز عجیبی توسط زبان و منطق خود شخص. هیچ کدام از اینها هیچ معنایی ندارد، کسی در پی منطقی بودن آن نیست، بلکه معنا در دستکاری احساسی حسننیت و همدلی دیگران برای استخراج منابع از آنها است.
نویسندگان مقاله فوق، سه ویژگی سوژههایشان که شامل ۳۵۳۶ نفر بود، یعنی خودشیفتگی، روانپریشی و ماکیاولیسم را بخشی از یک «سهگانه تاریک» میدانند. مطالعه مشخص کرد کسانی که بیشتر از ویژگیهای شخصیتی «سه گانه تاریک» دارند، بهانهگیران خبرهای هستند که در گزارش دادن «چگونه به دلیل عوامل بیرونی نمیتوانم اهداف و رویاهایم را دنبال کنم» ماهر بودند و توضیح میدادند که «چگونه احساس میکنم که در جامعه به دلیل هویتم، پذیرفته نمیشوم»، و یا میگفتند چگونه افرادی مانند من در رسانهها و جایگاه رهبری کمتر حضور دارند.
ممکن است به نظر برسد افرادی که سعی میکنند از طریق این اشکال آشنا فضیلتسازی مسیر خود را به اوج برسانند، پایینترین پلههای جامعه را اشغال میکنند و این تنها مکانیسم قابل قبول پیشرفت اجتماعی آنها است. اما نویسندگان این مطالعه پس از بررسی کاراکترهای جمعیتی، اجتماعی و اقتصادی، با تعجب دریافتند که آنها در همه سطوح حضور دارند.
البته، بهرهبرداری از موضوع قربانی شدن توسط افراد بسیار خودشیفته، روانپریش و ماکیاولیستی که ممکن است اکثریت گروه سیاسی معروف به مترقیها را تشکیل دهد، به این معنا نیست که قربانی واقعی وجود ندارد. قطعا وجود دارد، اما احتمال بیشتری وجود دارد که در میان گروههایی که مترقیان هدف قرار میدهند، یافت نشوند. اگر کسی به دنبال این باشد که چه کسانی در جامعه به دلیل عقایدشان طرد شدهاند، یا اخراج شدهاند، یا سانسور شدهاند، یا مورد هدف سیاسی قرار گرفتهاند، متوجه میشویم که قربانیان واقعی در این موارد بیشتر میهندوستان هستند.
* دینش دسوزا، فیلمساز، مفسر و صاحبنظر سیاسی محافظهکار اهل ایالات متحده آمریکا است.
نظرات بیان شده در این مقاله نظرات نویسنده است و لزوماً منعکس کننده نظرات اپک تایمز نیست.
مطالب دیگر:
افشاگری دورهام: سیا از اول میدانست که دادههای مبنی بر ارتباط ترامپ با روسیه جعلی بوده است
دیدگاه: آیا چین و روسیه در حال مهندسی یک قحطی جهانی هستند؟
همزمان با سفر هیئت آمریکایی به تایوان، رژیم چین رزمایشهای نظامی در اطراف تایوان اجرا کرد