گلبهار ملقب به گلی، از کودکی به منزل کار و زحمت که خانه شوهر نام داشت فرستاده شده بود. در آن زمان دختران در سن ۱۲ الی ۱۳ سالگی، دارای حداقل یک فرزند بودند و گلی هم از این قانون بدور نبود. گلی با مردی که از خودش بسیار مسن تر بود زندگی می کرد، و از کودکی و نوجوانی و جوانی خود بهرهای نبرده بود. از زمانی که یادش می آمد همیشه در حال کار منزل، بچه داری، مهمان داری و کار در صحرا و مزرعه بود.
گلی در روستایی کوچک زندگی می کرد، جایی که اقتصاد خانوادهها مرتبط به کار قالی بافتن، در کنار داشتن گله گوسفند و تولید لبنیات بود. تحصیل برای دختران بد تلقی می شد و پسران نیز تا کلاس ششم امکان سود آموزی داشتند.
پدر و مادر گلی یکی پس از دیگری در اثر یک بیماری ساده از دست رفته بودند و گلی خیلی از پدر و مادر خود خاطراتی نداشت. گلی زیر دست فامیل خود بزرگ شد و نتوانست دوران بچگی خود را واقعاً بچگی کند و همچون کودکان دیگر از خردسالی در کار خانه و دوشیدن شیر گوسفندان و نان پختن باید شرکت می کرد و همین کارها را هم باضافه سرویس دهیهای دیگر در خانه شوهر باید انجام می داد.
کمبود دانش پیش گیری از آبستنی ناخواسته و تحمیل مردان به همسران کم سنّ و سال، باعث شد که گلی و دختران هم محلهای ایشان، هر سال یک فرزند به خانواده اضافه می کردند. گلی در حدود ۳۰ سالگی، صاحب ۸ فرزند بود و دختر بزرگ ترش هم به خانه بخت فرستاده شده بود.
در محلهای که گلی زندگی می کرد سرنوشت همه دختران گویا مشابه بود ولی در مواردی خانوادههایی بودند که دختران شان تا سنین بالا درس می خواندند و حداقل با تحصیلات دیپلم و گاهی بالاتر، به خانه بخت میرفتند.
گلی حدود چهل سال را داشت که روزی که همسرش دیگر از تخت بلند نشد. بگونهای مرگ همسر با وجود اینکه برای گلی سخت بود چون نان آور خانواده را از دست می داد، ولی یک جوری آزادی و راحتی خاصی برای گلی فراهم شد.
گلی زنی بود با قد بلند و چهار شانه، صورتی سفید و گرد با لپهای گلی مثل نام خودش و با لبخندی
همیشگی بر لبانش و برای فرزندانش، مادری بود مهربان و فداکار.
معروف بود که گلی مارهای صحرا را با دست می گرفت و پرت می کرد به طرفی و گویا به ایشان حکم می داد که به زبان خوش از وی و گوسفندانش دور شوند. گلی با همه سختیهای زندگی زنی بود شاد، مهربان، و بخشنده.
ولی روزگار گویا قرار بود آن باشد که می بایست بود. گلی هم چون دیگر زنان هم سن خود به مرور زمان بر شرایط خود حاکم میشدند و روزگار به خوشیهای ساده مثل چای خوردن شبها دور کرسی میگذاشت.
موضوع که گلی را بر آشفته می کرد این بود که قالیهایی که با زحمت کار یک ساله او و فرزندانش تهیه می شد به قیمت ناچیزی میبایست به دلالان فرش فروخته می شد. چون درآمد اصلی بیشتر مردم آن منطقه از قالی بافی بود، این واسطه ها که در محلات رفت و آمد داشتند، آگاهی کامل داشتند که هر خانواده چند قالی در سال می بافد.
پس از سال هایی سخت که فقر و نداری گلی را خسته و برآشفته کرده بود، گلی با پسرانش تصمیم گرفتند که این بار چند قالی کار خود را به قالی فروشی شهر ببرند و ببینند که چه اتفاقی میافتد. از آنجا که قالی فروش شهر مردی نسبتا با خدا و مهربان تر از واسطهها بود، پولی که برای خرید قالیها پیشنهاد کرد بیشتر از آنچه بود که گلی میتوانست به آن فکر کند. گلی پول را پذیرفت و به پسران خود این درس را داد که باید از این پس خود اقدام به فروش محصولات خود کنند. کم کم، کار قالیبافی جواب بهتری داد و دختران و دامادهای گلی هم شروع به جرات بیشتر کردند، ولی واسطهها که افرادی قلدر و خشن بودند به تلاش خود برای سرکوب قالیبافهای آن شهرستان کوچک ادامه میدادند.
نه تنها گلی میبایست جواب واسطههای قالیها را می داد، بلکه اضطراب فرزندانش را برای این همه تنش نیز پایین میآورد. ولی گلی تصمیم خود را گرفته بود که برای خودش کار کند و پول زحمت خود و فرزندانش را تحت کنترل خود بگیرد. از آنجایی که گلی ترسی از کسی نداشت و در ضمن در محله هم به یک زن سخت کوش معروف بود، نسبت به زنانی که سربزیرتر و ساکت تر بودند،کمتر مورد آزار قلدرهای محله بود. چند تلاش دیگر برای فروش قالی هم خوب پیش رفت و گلی نتیجه گرفت که سماجت و پافشاری برای حق خودش نتیجه داشت، حتی اگر به قیمت هراس از آبرو یا چشم بد دیگران باشد.
گلی همیشه لبخندی گرم و مهربان بر لب داشت، گویا که قدرت درونی ایشان را یاری می کرد که با امکانات کم، زندگی خود و فرزندانش را بگذراند.
حالا دیگر گلی وقت داشت به کلاسهای سود آموزی برود که با خواندن و نوشتن تلاش بر پیشرفتی کند که هرگز تجربه
آن را نداشت. از طرفی هم یک زن بیوه زیاد حق ابراز وجود نداشت و این را گلی خوب درک می کرد، ولی گلی دیگر حاضر به زیر بار رفتن هیچ کسی نبود.
گلی همیشه افرادی را که قادر با خواندن و نوشتن بودند تحسین می کرد و اگر نامهای از فامیل خود که در تهران بودند دریافت می کرد آن نامه را به دیوار می زد. آرزوی بزرگ گلی این بود که سواد داشته باشد و تلاش می کرد که از نوههای خود الفبا را بیاموزد.
اقدام گلی به رفتن به کلاس های سود آموزی، یک نیروی جدید در وجود گلی و خانواده بوجود آورده بود. دختران گلی هم تشویق میشدند که سواد آموزی را پیشه گیرند و با همه امکاناتی کم فرزندان خود را به تحصیل وادارند.
پسران گلی وضعیت بهتری داشتند و تا کلاس ۹ و ۱۰ پیش میرفتند ولی در شهر کوچکی که کار و کسب درست حسابی نبود، کلاس ۹ و ۱۰ تا اندازهای ارج و ارزش داشت. دو تا از پسران بزرگتر گلی در این زمان به تهران کوچ کرده بودند و کار و درآمد به حد هزینه های شخصی خود و خانواده شان را داشتند. کارهای پسران کوچکتر هر چه که بود همراه با کوپن فروشی و باربری مغازهها و دیگر خدمات کوچک، درآمدی محدود ولی به اندازه گذران روزگار بود.
یکی از دامادهای گلی وضعیت مالی بهتری داشت و موفق به باز کردن مغازه کوچک خواربار فروشی شده بود. این مغازه به گونهای مکان کسبی برای گلی هم شد، چرا که میتوانست ترشیهای خانگی به علاوه محصولات خانگی مثل ماست و پنیر خود را آنجا به فروش رساند.
البته همه این خوشبختی زیاد دوامی نیاورد چرا که گلی در اوج جوانی قبل از پنجاه سالگی به بیماری سرطان مبتلا شد ولی ترجیح داد که تا روز آخر به تلاش خود برای یادگیری و فروش محصولات خانگی و نگاه داری اقتصاد خانواده اش ادامه دهد.
بهداشت و درمان از جمله مواردی بود که گلی زیاد از آن آگاهی نداشت، چون در فرهنگ روستا زندگی کردن فرد میبایست خود را پیش ببرد و پیش دکتر رفتن یک جور کار شهریها بود. خودداری گلی برای بروز ندادن بیماری برای وی گران تمام شد چرا که غدد سرطانی در شکم گلی رشد روز افزونی داشتند.
گلی در روزی بهاری در منزل خود از این دنیا رخت بر بست ولی یادش همچنان در دلها و یاد خانواده باقی است. گلی شهامت را به قیمت جان خود آموخت و این بهترین ارث را برای فرزندان و نسل آینده خود باقی گذشت. امروزه چندین نوه گلی به اخذ مدارج بالایی نایل آمده اند و به خدمت به مردم مشغول هستند.
زندگی گلی نمونهای از خروار است ولی ارزش وجودی یک یک این هزاران را میبایست دریافت و به تصویر کشید.
گلبهار هرگز نمیدانست که زندگی وی روزی داستان می شود، باشد که این نوشته کوچک به ایشان برسد هر جایی که هست.
یاد گلی پابرجاست.
پوران پوراقبال؛ مشاور، جامعه شناس و روانشناس بالینی