نزدیک به دو هفته بود که با پدر و پسری آشنا شده بودم. پدر، مردی بود که پنجاه سال سن داشت، عاطفی اما با چهرهای که آن را نشان نمیداد. عصبی و پرخاشگر و بسیار نگران آسیبهای اجتماعی، و پسر، نوجوانی حدودا هیجده ساله، بسیار عاطفی و ابراز کننده، حساس به نظرات منفی و علاقهمند به شنیدن نظرات اغراقآمیز مثبت درباره ظاهر خود!
پدر از بیتوجهیهای پسر به قوانین خانه، نظم شخصی، آرایش نامناسب موهایش و بسیاری چیزهای دیگه گلهمند بود و مرتب از پسر انتقاد میکرد و گاهی هم کارشان به دعوا میکشید. پسر هم از دیدهنشدن توسط پدر، بیتوجهی پدر به آن همه پیشرفتهای درسیاش، تبعیض بین او و برادر بزرگش و قوانین خشک خانه شکایت داشت. بحثهاو دعواهای آنها به روابط والدین نیز کشیده شده بود و آنها هم در حال دور شدن از یکدیگر بودند به طوری که گاهی زمزمههای جدایی سر میدادند.
طی چند جلسه مشاوره، توانسته بودم اهمیت تغییر رفتار خودشان را به آنها یادآور شوم و آن دو به ویژه پدر، مصمم بودند که دست از کنترل بردارند. در جلسهای که روش گفت و شنود موثر را آموزش میدادم، پسر برای نخستین بار احساساتی را به زبان آورد که اشک را به چشمان پدرش هدیه داد. او گفت که همیشه منتظر شنیدن نظرات مثبت پدرش درباره ظاهر، تیپ و قیافه، پیشرفتهای درسی و بسیاری چیزهای دیگر بوده، برایش مهم بوده که تنها یک نفر و آن هم پدرش او را تایید کند و چه قدر برایش گران تمام شده که روزی در طی یک دعوا با پدر، از او شنیده: از این خانه برو! او میدانست که قانون خانه آنها ساعت یازده شب است، اما حسی در درونش او را به سرکشی در مقابل پدرش میخواند.
او گفت: دیر آمدنم به خانه برای این بود که به تو بگویم که برای من مهم نیست که تو چه قدر نگران میشوی، چه قدر عصبانی میشوی و چه قدر بههم میریزی؛ هر گاه میخواستم از احساسم به تو بگویم به اخمهای گره کردهات که نگاه میکردم، منصرف میشدم!
نگاهی به پدر انداختم که اکنون صورتش را در دستانش پنهان کرده بود و از لابهلای دو انگشت اشاره و سبابه به پسرش زل زده بود. از آنها خواستم تا توقعات و انتظارات خود را به صورت روشن و عملیاتی بنویسند و جلسه بعد با خود بیاورند. در جلسه بعد، پدر چیزی ننوشته بود و ابراز میکرد که «من هیچ توقعی از پسرم ندارم.» در اینجا عین نامه پسر به پدرش را که با اجازه از خود او آوردهام، تقدیم میکنم:
«من از پدرم چه میخواهم؟ پول و ماشین و خانه و کرهی ماه که نیست…. تنها کمی توجه، محبت، حوصله، ابراز علاقه، درک و تفاهم و کمی هم همسن من بودن! نوجوان بودن و مدام احتیاط نکردن را میخواهم. کمی درک خواستههایم را انتظار دارم. تحمل حرفها و احساس مهمبودن در زندگی را میخواهم. پدر! …گوش میدهی؟! اصلا حرفهایم را میفهمی؟! من درمانده احساس اهمیتم!…تو را به خدا من و خودت را فدای« مرد» بار آمدن من نکن! التماسهایم را بشنو! …تو را به خدا کمی جوان باش! تو را به خدا کمی احتیاط را بگذار به حال خودش بماند. اصلا تو را به خدا کمی «من» باش! آری این گونه بهتر است، اصلا کمی«من» باش!»
پدر دیگر نتوانست اشکش را پنهان کند، دستش را از روی چهرهاش برداشت و با چشمانی اشکبار از جا برخاست و پسر را –بعد از مدتها- در آغوش کشید.
من شاهد صحنههایی بودم که گاهی تنها یک بار در زندگی هر انسانی ممکن است رخ دهد و بسیاری از اوقات هم هرگز! ….تاثیرگذاری نامه به حدی بود که پدر برای نخستین بار در زندگی، شروع به توجه به چیزهایی کرد که تاکنون برایش بیاهمیت بودند و بیتوجهی به چیزهایی میکرد که میپنداشت اهمیت دارند. نظیر این که پسر چهقدر منظم است، تا کی بیرون میماند و چگونه موهایش را پیراسته است. او تازه متوجه شده بود که در ارتباطش با همسرش نیز مشکلاتی مشابه فرزندش دارد و توانست آن رابطه را نیز تغییر دهد.
مهمترین تغییری که پدر کرد، حذف عادات کنترل کردن و استفاده از عادتهای مفید تشویق و گفت و شنود موثر بود. البته پسرش هم تغییر کرده بود و دیگر تمایلی به بیرون ماندن تا دیر وقت نداشت. رویایی است مگر نه؟! اما اتفاق افتاده بود. خانوادهای که در حال از هم گسیختن بود تبدیل شده بود به خانوادهای منسجم و زنده. اگر شما به عنوان والدین، یک قدم به سمت نوجوانتان بردارید، او دهها قدم به سمت شما خواهد آمد، باور نمیکنید؟ تنها کافی است امتحان کنید!
در کمتر از سه ماه اوضاع رابطه آنها بسیار بهبود یافت. در یکی از آخرین جلسات مشاوره که پدر از بیتوجه شدن پسرش نسبت به درسش گله میکرد و پسر دوباره در حال فرو رفتن در گارد دفاعی بود، پازل مکعبی شکلی را به آنها دادم. و از آنها خواستم یک دقیقه به آن خوب نگاه کنند و با فرمان من، شروع به خراب کردن آن نمایند. در مدت پنج ثانیه پازل خراب شد. سپس به آنها پنج دقیقه وقت دادم تا آن را به شکل اول در آورند. آنها نتوانستند حتی پس از ده دقیقه آن را درست کنند. پس از آن با راهنمایی من توانستند مکعب را در یک دقیقه دوباره بسازند. پدر گفت: ساختن یک رابطه خیلی بیشتر از خراب کردن آن زمان میبرد. سپس رو کرد به پسرش و گفت: درسی که امروز از این پازل گرفتم، طی پنجاه سال زندگیم نگرفته بودم.
گاهی ما برای بازسازی روابط با فرزندانمان نیازمند مشورت با افرادی هستیم که پیش از این بارها و بارها این پازل را ساختهاند و میدانند هر یک از قطعات این پازل مربوط به کجاست.
برگرفته از کتاب والدین خوب، نوجوان خوب! نوشته دکتر علی پژوهنده، خدیجه دروگر
مطالب دیگر:
خانمی تا ۳۰ سال پس از تصادف نمی توانست راه برود؛ سپس یک تماس تلفنی زندگی او را متحول کرد