نویسنده: پاملا گارفیلد-جگر
در گذشته اگر کسی با مشکلات روانی دستوپنجه نرم میکرد، احساس شرمساری به او دست میداد. اینکه به مردم بفهمانید و آنها بپذیرند که به کمک متخصصان حرفهای نیاز دارید، کار دشواری بود. معضلات مربوط به سلامت روان و مسائل رفتاری نباید باعث شرمساری شما شوند اما نباید دستمایه تشویق و تجلیل هم قرار بگیرند.
در سالهای ۲۰۰۸ تا ۲۰۱۱ در یک طرح بیمارستانی مقطعی برای جوانانی که با بیماریهای حاد روانی دستوپنجه نرم میکردند شرکت کردم. وقت زیادی را صرف کمک به بیماران کردم تا بپذیرند که مشکل جدی است (عادیسازی نمیکردیم) و روند بهبودی را شروع کنند. در آنروزها، درمانگران و پزشکان بسیاری از بیماریهای روانی را ناشی از اشکالات مغزی میدانستند اما در عینحال باور داشتند که فرد دارای عاملیت است و میتواند انتخابهای بهتری داشته باشد و بهبود پیدا کند. آنها همچنین معتقد بودند که بیماری روانی چندان شایع نیست و بندرت چنین تشخیصی میدادند.
با اینحال، اینروزها خیلیها دنبال برچسب هستند و متخصصان با احتیاط کمتری دست به تشخیص میزنند و دارو تجویز میکنند. فرهنگ ما آنقدر متحول شده که تشخیص یک بیماری نامطلوب، باکلاس تلقی میشود. تلاش برای به حداقل رساندن لکه ننگ بیماری، ما را از آنسوی بام انداخته است. آیا اینروزها افراد بیشتری از مشکلات سلامت روان رنج میبرند یا صرفاً افراد بیشتری به این برچسبها خو گرفتهاند؟ به نظر من، هردو.
من به الگوی مشابهی در رابطه با اختلالات یادگیری در مدارس پی بردم. اختلالات یادگیری درگذشته مایه خجالت بودند، نه چیزی که مردم، درست یا غلط، درباره آن صحبت کنند. کسی نباید بهخاطر این مسئله احساس شرمساری کند اما اینطور هم نیست که به وجود آن ببالیم.

مدارس برای انجام ارزشیابیهای آموزشی ویژه با مشکل مواجه هستند. شاید به این دلیل باشد که اختلالات یادگیری رو به افزایش هستند یا شاید به این دلیل که مدارس و دانشآموزان به ایجاد اختلالات یادگیری دامن زدهاند. برچسب اختلال یادگیری یا اختلال روانی بهانهای برای کمکاری شده و بهطور معمول بهعنوان یک خصیصه هویتی مهم پذیرفته و شناخته میشود. همه ما چهرههای مشهور و اینفلوئنسرهایی را میشناسیم که با غرور از این برچسبها استفاده میکنند و برخی از آنها دائماً درباره همان موضوع صحبت میکنند. جوانها نیز وسوسه میشوند که همین کار را انجام دهند.
مدارس بودجه بیشتری برای دانشآموزان با نیازهای ویژه میگیرند و برنامههای یادگیری اجتماعی-عاطفی نیز ابتکارات فراگیری هستند. برنامههای یادگیری اجتماعی-عاطفی برای کمک به دانشآموزان طراحی شدهاند تا «هوش هیجانی» بیشتری به دست آورند. با اینحال، شواهد چندانی در رابطه با موفقیت این برنامهها وجود ندارد.
از آنجا که مدارس برنامههای یادگیری اجتماعی-عاطفی گستردهای را در دستور کار خود دارند که قرار است به دانشآموزانی که با مسائل عاطفی یا اختلالات یادگیری دستوپنجه نرم میکنند کمک کنند، منطقی است که جوانان بیشتری از این برچسبها استفاده کنند.
از این گذشته، به معلمان، پزشکان و مربیان آموزش داده میشود که باور کنند متخصص سلامت روان هستند. واژههای افسردگی، اضطراب و تروما ورد زبان شدهاند و بسختی میتوان فهمید واقعاً چه کسی و تا چه اندازه با این مشکلات دستوپنجه نرم میکند. به چند کودک گفته میشود «اضطراب» دارد، درحالیکه او در واقعیت از چیزی عصبی است؟ به چند کودک گفته میشود «تروما» دارد، حال آنکه با یکی از چالشهای معمولی زندگی روبهرو شده است؟
دکتر دربی ساکسبی در مقاله اخیر خود در نیویورک تایمز، «این راه کمک به نوجوانان افسرده نیست»، گفت: «چارچوبگذاری برای این مشکلات باعث تضعیف تابآوری میشود.» چندین مدرسه با ارائه مدلهای مبتنی بر تروما از معلمان خواستند از آن مدل پیروی کنند. با اینحال، مشخص نبود چه چیزی به تروما دامن میزند و تروما چگونه اندازهگیری و درمان میشود. وقتی به شما آموزش میدهند یک چکش باشید، همه چیز برای شما به میخ تبدیل میشود. از اینرو، بسیاری از بچهها در حین زندگی معمولی خود برچسب تروما میگیرند.
از این گذشته، محیط در بسیاری از موارد بهجای ایجاد فضای انعطافپذیری، به محرکهای واقعی یا ادراکشده جان میبخشد.
چه زمانی برای حل مشکل به متخصص نیاز دارید؟ گفتنش سخت است اما به باور من مردم خیلی سریع دنبال کمک میروند. به نظر میرسد مهارتهای حل مسئله ما بسرعت به «متخصصان» محول میشود. از کی آنقدر اعتمادبهنفس خود را از دست دادیم که در هر مشکلی نیازمند متخصص هستیم؟ از کی آنقدر به مشاوره والدین اعتیاد پیدا کردیم؟ سؤال واقعی این است: بزرگترها از کی خودباوریشان را از دست دادند؟
اگر والدین بیش از متخصصان به خودشان اعتماد داشتند، میتوانستند به بچهها آموزش بدهند. شاید بهعنوان پدر و مادر پاسخ همه پرسشها را نداشته باشید اما چرا انتظار دارید یک درمانگر یا معلم تصادفی پاسخها را داشته باشد؟ چه کسی بیشتر از شما در تربیت کودکتان تخصص دارد؟

آیا فرزند شما واقعاً به تراپی نیاز دارد؟ من نمیتوانم به این پرسش پاسخ دهم اما چند سؤال کاربردی به شما میدهم که باید به آنها فکر کنید:
- مشکل چقدر جدی است، چه مدت ادامه داشته و پیش از این چه راههایی را امتحان کردهاید؟
- آیا به تغییرات محیطی و رفتاری ساده فکر کردهاید؟ تغذیه، خواب، وسایل الکترونیکی کمتر، اوقات اجتماعی بیشتر، سپری کردن وقت بیشتر با خانواده، محیط مدرسه بهتر، ارتباط منسجمتر با جامعه و غیره میتوانند تأثیر فوقالعادهای روی سلامت روان بگذارند.
- آیا مشکل باید توسط درمانگر حل شود؟ شاید فرزند شما باید کمتر روی خودش تمرکز کند، نه بیشتر. شاید کسی مثل یک پیشوای مذهبی، یکی از اقوام یا دوستان خانوادگی بتواند کمکحال او باشد؟
- مشکل پویایی خانواده در چه حد است؟ سؤال سختی است اما باید در پاسخ به آن صادق باشید.
خلاصه آنکه خوب میدانم که برخی شرایط به کمک متخصصان حرفهای نیاز دارند، خاصه اگر رفتارها خطرآفرین باشند. با اینحال، شاهد روندی هستم که والدین بدون اینکه مسائل را اول درون خانواده حل کنند، مستقیماً سراغ «متخصص» را میگیرند. ذهن ما شرطی شده تا باور کنیم که متخصصان همه مشکلاتمان را رفع میکنند. متأسفانه، این باور در بیشتر موارد غلط از آب درمیآید. اگر والدین خودباوری داشته باشند، به غرایز خود اعتماد کرده و نقش پررنگتری ایفا کنند، بچهها نیز احساس امنیت کرده و نیاز کمتری به درمان پیدا میکنند.
درباره نویسنده: پاملا گارفیلد-جگر یک مددکار اجتماعی بالینی دارای مجوز با مدرک از دانشگاه نیویورک است. او از سال ۲۰۰۵ در کالیفرنیا مجوز گرفته است و در محیطهای مختلفی کار کرده است. او به دلیل دستور واکسن کووید-۱۹ کالیفرنیا مجبور شد کار خود را ترک کند. این باعث شد که او در مورد مشکلاتی که در زمینه سلامت روان مشاهده کرده صحبت کند.
دیدگاه ارائهشده در این مقاله نقطه نظر نویسنده بوده و لزوماً منعکسکننده دیدگاه اپک تایمز نیست.