Search
Asset 2

لئو تولستوی در «رویای من» از قدرت شفابخشِ ترحم و بخشندگی می‌گوید

در دنیایی که خطاکاران کامیاب هستند، لئو تولستوی، نویسنده بزرگ روس، مدعی است که ترحم و بخشندگی باید بر خطاکاری چیرگی کنند، چرا که این صفات مسبب آنند که زیبایی و آرامش، با سرزندگی و امیدواری، درخشیدن بگیرند.
پدر از طریق بخشش به حکمت دست می یابد. (4 PM productions/Shutterstock)

در دنیایی که خطاکاران کامیاب هستند، لئو تولستوی مدعی است که ترحم و بخشندگی باید بر خطاکاری چیرگی کنند، چرا که این صفات مسبب آنند که زیبایی و آرامش، با سرزندگی و امیدواری، به درخشش درآیند.

تولستوی نویسنده بزرگ روس، در داستان کوتاه «رویای من» از قدرت شفابخشِ ترحم و بخشندگی می‌گوید و این‌ها را از دریچه ارتباط پدر-دختری میان شاهزاده مایکل ایوانوویچ و دختر عزیزش لیزا از نظر می‌گذرانَد. شاهزاده وقتی لیزا را با فرزندی نامشروع می‌یابد، لیزا را طرد می‌کند و از دیدار یا بخشش او امتناع می‌ورزد.

قلبی هم‌چون سنگ

پیتر و الکساندرا، برادر و همسر برارد شاهزاده مایکل، به دیدار او می‌روند تا درباره لیزا صحبت کنند که یک ماه پیش غیبش زده و چندی پیش پیدا شده بود. در اکتشافات خود فهمیده بودند که لیزا فرزندی نامشروع به دنیا آورده است.

شاهزاده مایکل با عصبانیت می‌گوید: «دیگر چنین دختری ندارم.» اگرچه اعتراف می‌کند که پول فراوانی به او خواهد داد اما می‌گوید دیگر به دیدار او نخواهد رفت، چرا که باعث بی‌آبرویی‌اش شده است.

شب‌هنگام، الکساندرا برای ادامه گفت‌و‌گو درباره لیزا به اتاق شاهزاده می‌رود. با وجود آن‌که شاهزاده سعی دارد از گفت‌و‌گو اجتناب کند، الکساندرا او را تحت فشار می‌گذارد و می‌پرسد آیا نشانی از لیزا دارد یا خیر. وقتی پاسخِ مثبت شاهزاده را می‌شنود، الکساندرا فوراً از او می‌خواهد به دیدار دخترش برود: «فقط ببین که چگونه زندگی می‌کند… تیره‌بخت است اما جانِ عزیزی دارد.» در پاسخ، شاهزاده مایکل می‌ایستد و به او اشاره می‌کند که از اتاق خارج شود.

تأملات دردآور

پس از خروج عروس، شاهزاده در اتاق پرسه می‌زند و خاطرات لیزا به ذهنش حمله‌ور می‌شوند. دخترکی مهربان و دوست‌داشتنی را به خاطر می‌آورد که دستانش را دورِ گردن او حلقه می‌زد و بوسه‌بارانش می‌کرد. زمانی را به خاطر می‌آورد که لیزا به جذاب‌ترین دختر قصر بدل شده بود و خاطرخواهان بسیاری داشت. سوگلی‌اش بود. مایه مباهاتش بود. اما چه اتفاقی افتاده بود؟

خاطرات بیش‌تری زنده می‌شوند. زمانی را به خاطر می‌آورد که لیزا به اولین تجربه جوانی‌اش پشت کرد و تن به ازدواج نداد. سپس به یاد آن دیدارِ کذایی با عمه‌خانوم افتاد. لیزا از آن‌جا نامه‌ای فرستاده و گفته بود که «نمی‌تواند به خانه بازگردد.» نوشته بود «زنی تیره‌بخت و تنهاست که فقط از پدر می‌خواهد او را ببخشد و فراموش کند.» خشم بر شاهزاده چیره می‌شود و می‌گوید: «دیگر دختری ندارم.»

فردای آن‌روز، درحالی‌که در باغ قدم می‌زد و به ظلمی که بر او رفته بود فکر می‌کرد، ناگهان میلِ دیدار لیزا در او شکل می‌گیرد. سوارِ کالسکه می‌شود و چندی بعد به خانه لیزا می‌رسد. داخل که می‌شود، صدای گریه نوزاد را می‌شنود و وضعیت اسفناکی را که لیزا در آن زندگی می‌کرد، به چشم می‌بیند. عزمِ رفتن می‌کند که ناگهان می‌شنود دخترش دارد از پله‌ها بالا می‌آید. لحظه‌‏ای که قلب شاهزاده را تکان می‌‏دهد.

تولستوی در این داستان نشان می‌دهد که قلبِ سنگی و بی‌ترحم، بیش از ظلمی که بر آدمی رفته، زندگی را به قهقرا می‌برد. قلبِ سنگی، روح ما را از خردمندی بازمی‌دارد، درحالی‌که بخشندگی و ترحم کمک می‎کنند که در پسِ سختی‌ها به رشد و بالندگی برسیم.

داستان تولستوی مشروحِ این گفته مارک تواین است: «بخشندگی، عطری است که گل بنفشه روی پایی که لگدمالش کرده پخش می‌کند.» بخشندگی و ترحم باعث می‌شوند که در پسِ هر زشتی، زیبایی جلوه‌گر شود.

بیایید بخشندگی و ترحم را نسبت به دیگران و خودمان تمرین کنیم. با بخشندگی و ترحم می‌توانیم بر اشتباهات زندگی فائق آییم و با شکوه، زیبایی و جوان‌مردی به بالندگی برسیم.

اخبار بیشتر

عضویت در خبرنامه اپک تایمز فارسی