فایل شنیداری
شبح کمونیسم با متلاشی شدن حزب کمونیست در اروپای شرقی ناپدید نشد
اپک تایمز درحال انتشار سری مقالات ترجمه شده از نسخه چینی کتاب «شبح کمونیسم درحال حکمرانی بر جهان ما» نوشته هیأت تحریریه نًه شرح و تفسیر درباره حزب کمونیست است.
فهرست مطالب
مقدمه
۱- آثار شیطانی مارکس مقدمه
۲- فضای تاریخی مارکسیسم
۳- انقلاب فرانسه
۴- نخستین نشانههای ظهور کمونیسم در پاریس
۵- ابتدا اروپا، سپس دنیا
مراجع
مقدمه
بسیاری از پیشگوییهای صورتگرفته در مذاهب راستین بهوقوع پیوستهاند، مانند پیشگوییهای نوستراداموس و پیشگوییهای بیان شده در فرهنگهای گوناگون در سراسر دنیا، از پرو گرفته تا کره. در تاریخ چین نیز، از سلسلۀ هان گرفته تا سلسلۀ مینگ، متون پیشگویی کاملاً دقیقی وجود داشته است. [۱]
این پیشگوییها گویای این حقیقت مهم هستند که تاریخ، روندی تصادفی نیست، بلکه ماجرایی است که در آن، توالی رویدادهای مهم ازقبل برنامهریزی شده است. در پایان زمانه، که میتواند شروع دورۀ تاریخی جدید نیز درنظر گرفته شود، تمام مذاهب دنیا در انتظار یک چیز هستند: ورود آفریدگار در قلمروی بشری.
همه ماجراها و نمایشها نقطۀ اوجی دارند. گرچه شیطان برنامهریزی کرده تا بشریت را نابود کند، اما آفریدگار توانا شیوههای خود را برای بیدار کردن مردم دنیا دارد تا به آنها کمک کند از غل و زنجیر شیطان رها شوند و رستگاری را به آنان عرضه کند. امروز، که در عصر پایانی و قبل از ظهور آفریدگار قرار دارد، نبرد نهایی میان خیر و شر است.
مذاهب راستین تمام دنیا پیشگویی کردهاند که در دوران بازگشت آفریدگار، همزمان که بشریت حد و مرز اخلاقی خود را گم میکند، دنیا پر میشود از اهریمن، نکبت و رویدادهای بدشگون. این چیزی نیست مگر دنیای امروز.
حالت تباهی و فسادی که امروز با آن مواجهایم از مدتها پیش درحال ساختن بوده است. از صدها سال پیش شروع شد، با پیدایش نیروی مرکزی پیشبرندۀ آن: الحاد و فریب بشریت. این کارل مارکس بود که یک ایدئولوژی را پدید آورد تا در تمام تغییر و دگرگونیهایش فریب را جای دهد و این ولادیمیر لنین بود که این نظریه را بهطور بیرحمانهای در عمل به اجرا گذاشت.
اما مارکس ملحد نبود. او از فرقه شیطان پیروی کرد و تبدیل به اهریمنی شد با این مأموریت: که نگذارد انسان در دوران پایانی، آفریدگار را تشخیص دهد.
۱- آثار شیطانی مارکس
مارکس در طول حیات خود کتابهای بسیاری منتشر کرد، معروفترین آنها، مانیفست کمونیست در سال ۱۸۴۸ و کتاب سهجلدی سرمایه[۱] است که بین سالهای ۱۸۶۷ تا ۱۸۹۴ منتشر شد. این آثار مبنای نظری جنبش کمونیست را شکل میدهند.
آنچه درباره زندگی مارکس کمتر شناخته شده این است که زندگی مارکس روندی بود که روح خود را به شیطان سپرد و در قلمروی بشری عامل او شد.
مارکس در دوران جوانی یک مسیحی معتقد بود. او قبل از تغییر اهریمنیِ ماهیتش، بهطور مشتاقانهای به خداوند باور داشت.
مارکس در یکی از شعرهای اولیهاش بهنام «استدعای فردی سرخورده،» درباره نیت خود مبنی بر انتقام از خداوند نوشت:
پس یک خدا همه چیزم را ربوده
در نفرین و بلای سرنوشت
همه دنیاهایش بهطور بازگشتناپذیری ازدست رفته!
چیزی جز انتقام برایم نمانده!
در انتقامم با غرور ویران میکنم،
از آن موجود، آن پادشاه برتختنشسته
توانم را وصلهدوختهای کن برای آنچه ضعیف است
خودِ بهترم را بدون پاداش رها کن!
باید اریکهام را در آن بالای بالا بنا کنم،
قلهاش باید سرد و مهیب باشد،
سنگر و خاکریزش، ترس و وحشت خرافاتی
افسرش سیاهترین عذاب [۲]
مارکس در نوشتهای برای پدرش، تغییراتی را تشریح کرد که درحال تجربۀ آنها بود: «پردهای افتاد، مقدسترین مقدسان تکهتکه شد و خدایان جدیدی مجبور بودند بهجای آنها قرار گیرند… یک بیقراری حقیقی بر من تسلط یافت و من قادر نخواهم بود این ارواح هیجانزده را آرام کنم تا وقتی که در محضر عزیز شما باشم.» [۳]
مارکس در شعرش بهنام «دوشیزۀ پریدهرنگ» نوشت:
پس آسمان، من محرومشدهام، این را بهخوبی میدانم
روحم، که زمانی به خداوند وفادار بود، برای جهنم برگزیده میشود. [۴]
خانواده مارکس بهوضوح متوجه تغییر او شدند. در ۲ مارس ۱۸۳۷، پدرش برای او نوشت: «پیشرفت تو، آن امید عزیزی که روزی نام تو را معروف ببینم، و سعادت زمینی تو، تنها آرزوهای قلبی من نیست. اینها توهماتی هستند که مدتهاست داشتهام، اما میتوانم به تو اطمینان بدهم که تحقق آنها مرا خوشحال نمیکردند. فقط اگر قلب تو خالص بماند و تپشی انسانی داشته باشد و اگر هیچ اهریمنی قادر نباشد قلب تو را از احساسات بهتری بیگانه کند، فقط آنگاه خوشحال خواهم بود. [۵]
یکی از دختران مارکس نوشت که وقتی او جوان بود، مارکس برای او و خواهرانش افسانههای بسیاری نقل میکرد. داستان مورد علاقۀ آن دختر، داستان پر پیچ و خم «هانس روکل[۲]» شعبدهباز بود که همیشه پول کم میآورد و هیچ راهی برایش نماند جز اینکه عروسکهای محبوبش را به شیطان بفروشد. [۶]
آنچه مارکس در ازای موفقیت خود به شیطان فروخت روح خودش بود. مارکس در شعر «ویولون نواز» در توصیف خود نوشت:
چهسان! فرو میبرم، بدون شکست فرو میبرم
شمشیر سیاه خونین خود را در روحت.
آن خدای هنر نه میخواهد نه میداند،
از بخارهای سیاه جهنم به مغز میجهد.
تا قلب فریفته شود، تا حسها به چرخش درآیند:
با ابلیس به توافق رسیدهام.
او علامتها را ترسیم میکند، ضرباهنگ را برایم حفظ میکند
من سریع و رها مارش مرگ را مینوازم. [۷]
رابرت پین[۳] نویسنده کتاب زندگینامه مارکس، نوشت داستانهایی که مارکس گفت شاید کنایه از زندگی خودش باشد و بهنظر میرسد بهطور آگاهانه بهجای شیطان عمل میکند. [۸]
روح مارکس شیطانی شد. او در خشم خود علیه خداوند، به فرقۀ شیطان پیوست. اریک وگلین[۴]، فیلسوف سیاسی امریکایی نوشت: «مارکس میدانست که یک خدایی هست که دنیا را میآفریند، او نمیخواست مخلوق باشد. او نمیخواست دنیا را از منظر مخلوق ببیند… او میخواست دنیا را از منظر تصادف اضداد، یعنی از جایگاه خداوند ببیند.» [۹]
مارکس در شعر خود بهنام «غرور انسانی،» ارادۀ خود را ابراز میکند که میخواهد از موجودات خدایی جدا شود و در جایگاهی معادل آنها قرار گیرد:
سپس دستکش آهنین را پرت میکنم
تحقیرآمیز در چهره فراخ دنیا.
این زن کوتوله غولپیکر افسرده میافتد،
افتادنها نمیتوانند شادمانیام را زایل کنند.
مانند یک خدا شهامت دارم
ازطریق آن قلمروی ویران در گردش پیروزی.
هر کلامم سند و آتش است،
و آغوشم شبیه آفریدگار است. [۱۰]
مارکس بهطور فعالانهای علیه الهیات طغیان کرد. «اشتیاق دارم تا از کسی که از بالا فروانروایی میکند انتقام بگیرم.» «باور به خداوند نکته اصلی تمدن منحرف است. آن باید نابود شود.» [۱۱]
کمی بعد از درگذشت مارکس، هلن دموث[۵] خدمتکار خانهاش درباره او گفت: «او انسانی خداترس بود. وقتی بسیار بیمار بود، در اتاقش تنها و در مقابل ردیفی از شمعهای روشن دعا میکرد، درحالی که چیزی شبیه نوار متر را دور پیشانی خود بسته بود.» [۱۲]
همانطور که پژوهشگران گفتهاند، عبادت مارکس نه از نوع مسیحی بود نه یهودی، اما خود واقعی مارکس ملحد نبود.
درطول تاریخ بشری، فرزانگان والا راه روشنبینی و آگاهی را به موجودات ذیشعور آموختند و بنیانهای تمدنهای دنیا را بنا گذاشتند. عیسی مسیح سنگبنای تمدن مسیحی را بنیان نهاد و حکمت لائو ذی[۶] بنیان دائویسم و ستون مرکزی فلسفه چینی بوده است. در هند باستان، آموزههای شاکیامونی[۷] بودیسم را هدایت کرد. منشأ حکمت و خرد آنان جای تعجب و شگفتی است. عیسی عملاً تحصیلکرده نبود. گرچه سایر فرزانگان ممکن است باسواد بوده باشند، اما بینش خود را از روشنبینی و آگاهی در تزکیه کسب کردند نه از مطالعات عادی.
مرجع نظریههای مارکس آثار روشنفکران قبلی است، اما درنهایت از شبح شیطانی سرچشمه میگیرد. او در شعری بهنام «درباره هگل» نوشت:
ازآنجاکه بالاترین چیزها و عمیقترینشان را نیز یافتهام،
مانند یک خدا گستاخ هستم، پنهانشده با تاریکی مانند یک خدا.» [۱۳]
مارکس با برنامهریزی این شبح وارد دنیای انسانی شد و فرقۀ کمونیسم را تأسیس کرد تا اخلاقیات انسانی را فاسد کند، با این نیت که انسانها از موجودات خدایی رویگردان شوند و سرنوشت عذاب ابدی در جهنم را برای خود رقم زنند.
۲- فضای تاریخی مارکسیسم
شبح شیطانی برای اینکه مارکسیسم را گسترش دهد بنیانهای گوناگون روشنفکری و اجتماعی را بنا نهاد. این دو مؤلفهای که در نقش بستری برای پیدایش مارکسیسم عمل کردند را مورد بررسی قرار میدهیم.
پژوهشگران بر این باورند که نظریۀ مارکس بهشدت بهوسیلۀ هگل و لودویگ فویرباخ[۸] تأثیر پذیرفت. فویرباخ یکی از منکران اولیه وجود خداوند بود. او عقیده داشت که مذهب چیزی بیشتر از فهمی از «بیانتهاییِ دریافت» نیست، یعنی مردم با تصور بزرگنماییشدۀ تواناییهای خود، خداوند را ابداع کردند. [۱۴]
نظریۀ فویرباخ کمی روشن میکند که کمونیسم چگونه پدید آمد و گسترش یافت. پیشرفتهایی در علم، مکانیزهکردن، کالاهای مادی، دارو و آسایش، این تصور را ایجاد کرد که شادمانی عملکردی از دارایی مادی است. ازاینرو، هرگونه نارضایتی باید ناشی از محدودیتهای اجتماعی باشد. بهنظر میرسید که با پیشرفت مادی و تغییر اجتماعی، مردم ابزاری خواهند داشت تا بدون نیاز به خداوند، آرمانشهری را بنا کنند. این نگرش، عاملی اصلی است که مردم با آن وسوسه و سپس همجرگۀ فرقه کمونیسم میشوند.
فویرباخ اولین کسی نبود که منکر مسیحیت و خداوند شد. فردریش استراس در سال ۱۸۳۵ در کتاب خود بهنام زندگی عیسی، صحت انجیل و الهیبودن عیسی را زیر سؤال برد. میتوانیم رد پای چنین باورهای ملحدانهای را حتی در اندیشههایی در قرون ۱۷ و ۱۸ یا حتی در زمان یونانیان باستان ببینیم و بررسی کنیم. اما هدف این کتاب چنین کاری نیست.
گرچه کتاب مارکس، مانیفست کمونیست، یک دهه پیش از انتشار دربارۀ منشأ گونهها نوشته چارلز داروین نوشته شد، اما نظریۀ تکامل مبنای ظاهراً علمیای برای مارکس فراهم کرد. اگر همه گونهها در نتیجۀ «انتخاب طبیعی» بهطور طبیعی روی داده باشند و موجودات انسانی صرفاً پیشرفتهترین ارگانیسمها باشند، پس هیچ جایی برای خداوند باقی نمیماند. اینکه نظریۀ تکامل پر از نقص و شکاف است که کاملاً مستند شده است، اما بحث درباره این موضوع خارج از محدوده این کتاب است.
در دسامبر ۱۸۶۰، مارکس دربارۀ نظریۀ داروین با رفیق خود فردریش انگلس مکاتبه کرد و کتاب درباره منشأ گونهها را بهعنوان «کتابی که بنیان تاریخ طبیعی برای نگرشات [مادیگرایی تاریخی] را دربردارد،» مورد ستایش قرار داد. [۱۵]
مارکس در ژانویه ۱۸۶۲ در نامهای خطاب به فردیناند لاسال[۹]، فیلسوف سوسیالیستی، گفت: «کتاب داروین بسیار مهم است و برای من در نقش مبنای علمی طبیعی برای جدال طبقاتی در تاریخ عمل میکند.» [۱۶]
نظریه تکامل در حوزۀ علوم طبیعی، و مادیگرایی در حوزۀ فلسفه، دو ابزار قدرتمندی به مارکسیسم دادند تا پیروان خود را گمراه و جذب کند.
در طول حیات مارکس، جامعه دستخوش تغییرات ژرفی شد. در سال ۱۷۶۹، موتورهای بخار بهبودیافته اولین انقلاب صنعتی را بهراه انداخت و تولید انبوه را جایگزین جوامع کوچک صنعتی کرد. پیشرفت فنی در کشاورزی نیروی کار مازاد را آزاد کرد تا به شهرها مهاجرت و در کارخانهها بهسختی کار کنند. تجارت آزاد باعث ایجاد نوآوری در بازاریابی و فروش شد.
صنعتیسازی همواره باعث رشد شهرها و جریان مردم، اطلاعات و ایدهها میشود. در شهرها، مردم نسبت به زندگی روستایی، به یکدیگر متصل نیستند. در یک شهر، حتی فردی مطرود میتواند کتابهایی بنویسد. مارکس در پی تبعیدش از آلمان، به فرانسه، بلژیک و سپس به انگلستان نقلمکان کرد و در محیطی زاغهنشین در لندن که حال و هوای فضای دیکنز را داشت، مستقر شد.
دومین انقلاب صنعتی در سالهای بعدی مارکس آغاز شد، که شامل برقیسازی، موتور احتراق داخلی و تولید مواد شیمیایی بود. اختراع تلگراف و تلفن، انقلابی در ارتباطات بهوجود آورد.
هر تغییری جامعه را به آشفتگی میانداخت چراکه مردم را به تقلا وامیداشت تا درمیان تغییرات تکنولوژیکی، با واقعیت جدید منطبق شوند. بسیاری از آنها نمیتوانستند پا به پای آن پیش روند که همین امر، منجر به ایجاد فضای دو قطبی اغنیا و فقرا، بحرانهای اقتصادی و مانند آن شد. این آشفتگی شرایط مساعدی پدید آورد تا مارکس هنجارهای اجتماعی و سنتها را بهعنوان بازماندههای آزاردهندهای ببیند که باید نابود شوند. همانطور که تکنولوژی باعث دگرگون شدن طبیعیت در مقیاسی وسیع شد، تکبر بشریت نیز همزمان با آن افزایش یافت.
مارکسیسم را نباید صرفاً بهعنوان نتیجۀ آشفتگی اجتماعی و گرایش روشنفکریِ وابسته به آن ببینیم، بلکه این عوامل را باید از منظر نقشههای شیطان برای بیثبات کردن بشریت و گسترش مارکسیسم در میان انسانها درک کنیم.
۳- انقلاب فرانسه
تأثیر انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ بسیار شدید و گسترده بود. سلطنت را نابود، نظم اجتماعی سنتی را واژگون و نظام حکومت اوباشها را آغاز کرد.
انگلس گفت: «انقلاب قطعاً استبدادیترین چیزی است که وجود دارد؛ این عملی است که بهموجب آن یک بخش از جمعیت، با استفاده از تفنگ، سرنیزه و توپ- ابزار استبداد- اراده خود را بر دیگری تحمیل میکند، اگر چنین چیزهایی وجود داشته باشند؛ و اگر حزبِ پیروز نخواهد که بیهوده با آن مبارزه کرده باشد، باید با استفاده از ابزار وحشتی که حربههایش رعب را در دل مرتجعین ایجاد میکند، این حکومت را حفظ کند.» [۱۷]
باشگاه ژاکوبنها[۱۰] که پس از انقلاب فرانسه قدرت را در دست گرفت این را خوب میدانست. پس از اینکه پادشاه وحشت ماکسیمیلیان روبسپیر[۱۱] رهبر ژاکوبنها، لویی شانزدهم، پادشاه فرانسه را به تیغ گیوتین سپرد، ۷۰ هزار نفر دیگر را اعدام کرد که اکثر آنان بیگناه بودند. نسلهای بعدی روی سنگ قبر روبسپیر نوشتند:
ای عابر!
بر مرگ من گریه مکن؛
زیرا اگر من امروز زنده بودم،
تو مرده بودی! [۱۸]
سه خطمشی وحشت سیاسی، وحشت اقتصادی و وحشت مذهبی که باشگاه ژاکوبنها در انقلاب فرانسه به اجرا گذاشتند، بهصورت پیشدرآمدی بر ظلم و ستم حزب کمونیست ظاهر شد.
انقلابیون فرانسه بهعنوان مقدمهای بر کشتار لنین و ژوزف استالین، دادگاه انقلاب تأسیس کردند و در پاریس و سایر مکانها گیوتین برپا کردند. کمیتههای انقلاب تصمیم میگرفتند که آیا یک زندانی مجرم است یا خیر، درحالی که عوامل ویژه کنوانسیون ملی قدرتشان مافوق بخشهای نظامی و اداری بود. افراد عادی طبقۀ پایین[۱۲]، یا پرولتاریا عنوان انقلابیترین طبقه را داشتند.
طبق قانون ۲۲ پرِریال[۱۳]، که در ۱۰ ژوئن ۱۷۹۴ تصویب شد، بررسیِ قبل از محاکمه و داشتن وکیلمدافع ممنوع اعلام شد و همه محکومیتها میبایست به مجازات اعدام ختم شود. برای رسیدن به حکم، بهجای شواهد، مواردی مانند شایعات، استنباط و قضاوت شخصی معتبر بودند. اجرای این قانون باعث گسترش زیاد حکومتِ وحشت شد، بهطوری که حدود ۳۰۰ تا ۵۰۰ هزارنفر بهعنوان مظنون زندانی شدند. [۱۹]
بههمین ترتیب، وحشت اقتصادی ژاکوبنها ظاهراً سرآغازی بود برای «کمونیسم جنگی[۱۴]» که بعداً بهوسیلۀ لنین در روسیه به اجرا گذاشته شد. قانونی در ۲۶ ژوئیه ۱۷۹۳ به تصویب رسید که مجازات احتکار را مرگ میدانست. [۲۰]
یکی از بزرگترین دشمنان انقلابیون فرانسه، ایمان کاتولیک بود. در دوران حکومت وحشت، روبسپیر، به همراه نقاش ژاک لوئیس دیوید[۱۵] و حامیانشان، بر اساس گرایشات روشنفکری، شکلی از الحاد را بنیان گذاشتند که فرقه عقل[۱۶] نام داشت. هدف این بود که این فرقه جایگزین کاتولیسم شود. [۲۱]
در ۵ اکتبر ۱۷۹۳، کنوانسیون ملی تقویم مسیحی را لغو و تقویم جمهوریخواه را تأسیس کرد. در ۱۰ نوامبر، نوتردام پاریس به معبد عقل تغییر نام داد و یک هنرپیشه زن الهۀ عقل را بهعنوان شیئی برای پرستش توده مردم به تصویر کشید. فرقه عقل بهسرعت در سراسر پاریس قبولانده شد. در عرض یک هفته فقط سه کلیسای مسیحی هنوز فعال باقی مانده بود.
وحشت مذهبی پاریس را دربرگرفته بود. کشیشان بهصورت جمعی دستگیر و برخی اعدام شدند. [۲۲]
انقلاب فرانسه نهتنها الگویی برای رژیم شوروی تأسیسشده بهدست لنین فراهم کرد، بلکه بهطور تنگاتنگی به توسعه مارکسیسم پیوند خورده است.
فرانسوا نوئل بابوف[۱۷]، سوسیالیست آرمانی که در دوران انقلاب فرانسه زندگی میکرد و در سال ۱۷۹۷ به دلیل دخالتش در «توطئه برابران[۱۸]» اعدام شد، از لغو مالکیت خصوصی حمایت کرد. مارکس، بابوف را اولین کمونیست انقلابی درنظر گرفت.
فرانسه بهشدت تحت تأثیر ایدئولوژیهای سوسیالیستی در قرن نوزدهم قرار گرفت. لیگ قانونشکنان که بابوف را بهعنوان بنیانگذار معنوی خود در نظر میگرفت، بهسرعت در پاریس گسترش یافت. خیاط آلمانی ویلهلم ویتلینگ[۱۹] در سال ۱۸۳۵ به قانونشکنان پیوست. تحت رهبری او، جامعه مخفی، نام خود را به لیگ عدالت تغییر داد.
در نشستی که در ژوئن ۱۸۴۷ برگزار شد، لیگ عدالت با کمیته وفاق کمونیست[۲۰] تحت رهبری مارکس و انگلس ادغام شد تا لیگ کمونیست به رهبری این دو نفر را شکل دهد. در فوریه ۱۸۴۸، مارکس و انگلس، متن پایهای جنبش کمونیست بینالمللی، یعنی مانیفست کمونیست را منتشر کردند.
انقلاب فرانسه صرفاً آغاز دورهای طولانی از آشفتگیهای اجتماعی در سرتاسر اروپا بود، چراکه بعد از پایان حکومت ناپلئون انقلابها و قیامهایی رخ داد که بر اسپانیا، یونان، پرتغال، آلمان، بخشهای مختلف ایتالیا، بلژیک و لهستان تأثیر گذاشت. تا سال ۱۸۴۸، انقلاب و جنگ در سرتاسر اروپا گسترش یافته بود و محیط مطلوب برای گسترش کمونیسم فراهم شد.
در سال ۱۸۶۴، مارکس و دیگران انجمن بینالمللی کارگران را تأسیس کردند که بهعنوان «بینالملل اول» نیز شناخته میشد و مارکس را بهعنوان رهبر معنوی جنبش کارگری کمونیست قرار دادند.
مارکس بهعنوان رهبر مؤثر بینالملل اول، تلاش کرد تا گروهی اصلی از انقلابیون بهشدت آموزشدیدهای را ایجاد کند که کارگران را برای شورش صفآرایی کنند. همزمان، به این پی برد که باید افرادی که مخالف او هستند را از سازمان اخراج کند. میخائیل باکونین[۲۱]، نخستین مارکسیست بزرگ روسیه، بسیاری از افراد را برای جنبش کمونیستی جذب کرد و آنها را گردهم آورد، اما مارکس او را به اینکه عامل سزار است متهم و از بینالملل اول بیرون راند. [۲۳]
در سال ۱۸۷۱، شاخه فرانسوی بینالملل اول، اولین انقلاب کمونیستی یعنی همان کمون پاریس را آغاز کرد.
۴- نخستین نشانههای ظهور کمونیسم در پاریس
کمون پاریس پس از شکست فرانسه در جنگ فرانسه و پروس در سال ۱۸۷۰، تأسیس شد. اگرچه امپراتور فرانسه ناپلئون سوم تسلیم شد، اما ارتش پروس قبل از عقبنشینی، پاریس را محاصره کردند. تحقیر تسلیم شدن، همراه با ناآرامیهای طولانی در میان کارگران فرانسوی، موجب قیام عمومی در پاریس شد و جمهوری سوم تازه تأسیس فرانسه از کاخ ورسای بیرون رفت و باعث خلاء قدرت در پایتخت شد.
در مارس ۱۸۷۱، کمون پاریس با شورش اوباش و راهزنان مسلح از پایینترین ردههای جامعه آغاز شد و سوسیالیستها، کمونیستها، آنارشیستها و دیگر فعالان آن را هدایت میکردند. این جنبش به بینالملل اول وابسته و بهشدت تحت تأثیر آن بود. هدف آن استفاده از پرولتاریا بهعنوان عوامل انقلاب برای از بین بردن فرهنگ سنتی و تغییر ماهیت ساختار سیاسی و اقتصادی جامعه بود.
آنچه در ادامه روی داد، کشتن و تخریب در مقیاس وسیع بود، چراکه شورشیان صدمه و آسیب شدیدی به آثار، بناهای تاریخی و هنر پاریس وارد کردند. یک کارگر با لحن بهظاهر قانعکنندهای گفت: «برای من که بهخاطر بیپولیام هرگز نتوانستم پا به این مکانها بگذارم، وجود این آثار باستانی، اپراها و کافهکنسرتها چه فایدهای دارد؟» [۲۴]
یک شاهد این انهدام گفت: «آن تلخ، بیرحمانه و دردآور است؛ و بدون شک، میراث غم انگیز انقلاب خونین ۱۷۸۹ است.»
فردی دیگر کمون را بهعنوان «انقلاب خون و خشونت» و «جنایتکارانهترین [عملی] که جهان تاکنون دیده است،» توصیف کرد. شرکتکنندگان آن «دیوانههای مست از شراب و خون» و رهبران آن، «جنایتکاران بیرحم… تفاله فرانسه» بودند. [۲۵]
جدال بین سنت و ضدسنت در انقلاب فرانسه آغاز شد و هشت دهه بعد از آن ادامه یافت. رئیس افتخاری کمون پاریس گفت: «دو اصل به نفع فرانسه است: مشروعیت و حاکمیت مردمی… اصل حاکمیت مردمی همه مردان آینده را به حرکت وا میدارد، تودههایی که خسته از مورد بهرهبرداری قرارگرفتن، بهدنبال شکست چارچوبی هستند که آنها را خفه میکند.» [۲۶]
افراط گرایی کمون ناشی از ایدههای پر از نفرت هِنری سنت سایمون[۲۲] بود. همان سوسیالیست آرمانی که رفاه یک کشور را متناسب با تعداد کارگرانش در نظر میگرفت. او طرفدار مرگ ثروتمندان بود، کسانی که عقیده داشت انگل هستند.
مارکس در کتاب جنگ داخلی در فرانسه، کمون را بهعنوان یک دولت کمونیستی اینچنین توصیف کرد: «نقطه مقابل امپراتوری، کمون بود. آن فریاد «جمهوری اجتماعی» که پرولتاریا انقلاب فوریه در پاریس را با آن آغاز کرد، چیزی نبود جز بیان انگیزۀ مبهمی برای نوعی جمهوری که نهتنها جایگزین شکل سلطنتی طبقۀ حاکم شود، بلکه جایگزین ذات خود حکومت طبقاتی شود. کمون، شکل مثبت آن جمهوری بود.» علاوه بر این، او نوشت: «کمون قصد داشت تا آن مالکیت طبقاتی که کار افراد بسیاری را تبدیل به ثروت عدۀ معدودی میکند، ازبین ببرد.» [۲۷]
کمون پاریس پیشگام ویژگیهای انقلاب کمونیستی بود. ستون وِندوم که یادبود ناپلئون بود نابود شد. کلیساها غارت شدند، روحانیان کشته شدند و آموزههای مذهبی در مدارس ممنوع شد. شورشیان به مجسمههای مقدس لباسهای مدرن پوشاندند و پیپ و سیگار در دهانشان گذاشتند.
زنان با شور و شوق در وحشیگری شرکت میکردند که گاهی اوقات از همتایان مرد خود فراتر میرفتند. یک چینی به نام ژانگ دِیی[۲۳]، که در آن زمان در پاریس بود، وضعیت را اینگونه توصیف کرد: «شورشیان نه تنها اراذل و اوباش مرد بودند؛ زنان نیز به این وحشیگری میپیوستند… آنها به منازل ساختمانهای بلند میرفتند و با غذاهای لذیذ جشن میگرفتند. اما لذت آنها کوتاهمدت بود، چون از خطری که بهسراغشان میآمد آگاه نبودند. در آستانه شکست، ساختمانها را غارت میکردند و آنها را میسوزاندند. گنجینههای گرانبها تبدیل به خاکستر شد. صدها نفر از شورشیان زن دستگیر شدند و اعتراف کردند که عمدتاً زنان بودند که این طغیان را رهبری میکردند.» [۲۸]
دیوانگی خشونت آمیزی که همزمان با سقوط کمون پاریس روی میداد تعجبآور نیست. در ۲۳ ماه مه ۱۸۷۱، قبل از اینکه آخرین خط دفاع سقوط کند، مقامات کمون دستور سوزاندن کاخ لوکزامبورگ (محل سنای فرانسه)، کاخ تویلری و لوور را دادند. اپرای پاریس، تالار شهرداری پاریس، وزارت کشور، وزارت دادگستری، قصر رویال و رستورانهای لوکس و آپارتمانهای مرتفع در هر دو طرف شانزلیزه نیز، برای اینکه در دست حکومت نیفتد، قرار بود از بین بروند.
در ساعت ۷ بعدازظهر، اعضای کمون، درحالی که قیر، آسفالت و ترپانتین حمل میکردند، چندین مکان پاریس را به آتش کشیدند. کاخ باشکوه تویلری در شعلههای آتش سوخت. خوشبختانه تلاشهای آتشافروزان برای آتش زدن لوور که در نزدیکی آن محل قرار داشت با ورود نیروهای آدولف تییر[۲۴] که آتش را خاموش کردند خنثی شد. [۲۹]
مارکس پس از کمون پاریس بهسرعت نظریه خود را بازنگری کرد. تنها تغییری که در مانیفست کمونیست اعمال کرد این بود که طبقه کارگر باید مکانیسم دولت را نابود کند، نه اینکه صرفاً جای آن را بگیرد.
۵- ابتدا اروپا، سپس دنیا
مانیفست بهروزشدۀ مارکس باعث شد ماهیت کمونیسم مخربتر و نفوذ آن گستردهتر شود. در ۱۴ ژوئیه ۱۸۸۹، شش سال پس از مرگ مارکس، ۱۳ سال پس از انحلال بینالملل اول و ۱۰۰ سال پس از انقلاب فرانسه، کنگره کارگران بینالمللی احیاء شد. مارکسیستها در آنچه که مورخان بهعنوان «بینالملل دوم» به آن اشاره میکنند دوباره گردهم آمدند.
جنبش کارگران اروپایی با هدایت کمونیسم و با شعارهایی مانند «آزادی بشریت» و «برانداختن طبقات اجتماعی،» بهسرعت خود را تأسیس کرد. لنین گفت: «خدماتی که مارکس و انگلس به طبقه کارگر ارائه کردند را میتوان در چند کلمه بیان کرد: آنها به طبقه کارگر یاد دادند که خود را بشناسد و از خودش آگاه باشد و آنها علم را جایگزین رؤیاها کردند.» [۳۰]
شیطان از دروغ و القای آموزههای خود استفاده میکند تا جنبشهای مردمی را با ایدئولوژی کمونیستی آلوده سازد. افراد بیشتر و بیشتری ایدئولوژی آن را پذیرفتند. تا سال ۱۹۱۴، نزدیک به ۳۰ سازمان سوسیالیستی جهانی و محلی، و تعداد بیشماری تعاونیها و اتحادیههای کارگری وجود داشت. در زمان شروع جنگ جهانی اول، بیش از ۱۰ میلیون عضو اتحادیه و بیش از ۷ میلیون عضو تعاونی بودند.
مورخی بهنام اریک هابسبام[۲۵] در کتاب چگونه دنیا را تغییر دهیم: تأملی بر مارکس و مارکسیسم، نوشت: «در این کشورهای اروپایی، تقریبا تمام اندیشههای اجتماعی، بهطور بارزی از مارکس تأثیر پذیرفتهاند، خواه مانند جنبش سوسیالیستی یا جنبش کارگری بهطور سیاسی برانگیخته شده باشند یا خیر.» [۳۱]
در عین حال، کمونیسم گسترش خود به روسیه و شرق را از طریق اروپا آغاز کرد. از سال ۱۸۸۶ تا ۱۸۹۰، لنین کتاب سرمایه را مطالعه میکرد، که قبل از آن ترجمه مانیفست کمونیست را به زبان روسی آغاز کرده بود. لنین زندانی و سپس تبعید شد. در آغاز جنگ جهانی اول، او در اروپای غربی زندگی میکرد.
جنگ جهانی اول منجر به پیروزی کمونیسم در روسیه شد. در زمان انقلاب ۱۹۱۷ که باعث سرنگونی سزار نیکلاس دوم شد، لنین در سوئیس بود. نیم سال بعد، او به روسیه بازگشت و در انقلاب اکتبر قدرت را بهدست آورد.
روسیه کشوری با سنتهای باستانی، جمعیت وسیع و منابع طبیعی فراوان بود. تأسیس رژیم شوروی در قلمروی بزرگترین کشور جهان، لطف بزرگی برای جنبش کمونیست جهانی بود.
درست همانطور که جنگ جهانی اول به افزایش کمونیستهای روسیه کمک کرد، جنگ جهانی دوم باعث شد که جنبش کمونیست در سراسر اوراسیا گسترش یابد و چین را ببلعد.
استالین گفت: «این جنگ همانند گذشته نیست؛ هر کسی که سرزمینی را اشغال میکند، نظام اجتماعی خود را نیز بر آن تحمیل میکند.» پس از جنگ جهانی دوم، اتحاد جماهیر شوروی تبدیل به ابرقدرتی مسلح به سلاحهای هستهای شد و در امور دنیا دستکاری کرد تا کمونیسم را در سراسر جهان ترویج دهد. [۳۲]
وینستون چرچیل گفت: «بر صحنههایی که اخیراً بهوسیلۀ پیروزی متفقین روشن شده سایهای افتاده است. هیچ کسی نمیداند که روسیه شوروی و سازمان بینالمللی کمونیستی آن در آینده نزدیک قصد دارند چه کار کنند، یا حد و حدود آنها، اگر حدی وجود داشته باشد، درخصوص تمایلاتشان برای گسترش و ترویج ایده خود چیست.» [۳۳]
در طول جنگ سرد، دنیای آزاد درگیر تقابل شدید با اردوگاه کمونیستی بود که در چهار قاره گسترش یافته بود. مانند نماد تایجی تائوئیستی، یک نیمه، کمونیسم «سرد» بود و نیمۀ دیگر، کمونیسم «گرم» بود. ملتهای جهان آزاد که شکل دموکراتیک داشتند نیز به آرامی ذاتاً سوسیالیستی شدند.
مراجع
[۱] «زمانی باشکوه- این روزها در پیشگویی،» (伟大的时代——预言中的今天) – http://www.pureinsight.org/node/1089
[۲] کارل مارکس، آثار اولیه کارل مارکس: کتاب اشعار (آرشیو اینترنتی مارکسیستها).
[۳] کارل مارکس، «نامهای از مارکس به پدرش در ترییر،» اولین نوشتههای کارل مارکس (آرشیو اینترنتی مارکسیستها).
[۴] کارل مارکس، آثار اولیه کارل مارکس: کتاب اشعار.
[۵] ریچارد ورمبراند، مارکس و ابلیس (Westchester, Illinois: Crossway Books, 1986).
[۶] اریک وگلین، مجموعه آثار اریک وگلین، جلد ۲۶، تاریخ ایدههای سیاسی، جلد ۸، بحران و مکاشفه انسان (Baton Rouge: Louisiana State University Press, 1989).
[۷] کارل مارکس، آثار اولیه کارل مارکس: کتاب اشعار.
[۸] رابرت پین، مارکس (New York: Simon and Schuster, 1968).
[۹] اریک وگلین، مجموعه آثار اریک وگلین، جلد ۲۶.
[۱۰] کارل مارکس، آثار اولیه کارل مارکس: کتاب اشعار.
[۱۱] ورمبراند، مارکس و ابلیس.
[۱۲] همان مرجع.
[۱۳] کارل مارکس، آثار اولیه کارل مارکس: کتاب اشعار.
[۱۴] لودویگ فویرباخ، عصارۀ مسیحیت (۱۸۴۱).
[۱۵] آی. برنارد کوهن، انقلاب در علم (The Belknap Press of Harvard University Press).
[۱۶] همان مرجع.
[۱۷] فردریش انگلس، «درباره قدرت،» مارکس- انگلس خوان (W. W. Norton and Co).
[۱۸] ناشناس، «سنگنوشته روبسپیر» (https://www.rc.umd.edu/editions/warpoetry/1796/1796_2.html).
[۱۹] تاریخ مدرن نیو کمبریج، جلد نهم (Cambridge: Cambridge University Press, 1965) ۲۸۰-۲۸۱.
[۲۰] میگوئل ای. فاریا. جیآر.، وحشت اقتصادی انقلاب فرانسه (Hacienda Publishing).
[۲۱] گریگوری فرمونت- بارنز، دایرهالمعارف عصر انقلابهای سیاسی و ایدئولوژیهای جدید، ۱۷۶۰- ۱۸۱۵ (Greenwood, 2007).
[۲۲] ویلیام هنلی جرویس، کلیسای فرانسوی و انقلاب (Kegan Paul, Trench, & Co.).
[۲۳] دبلیو. سلئون اسکوسن، کمونیست برهنه (Izzard Ink Publishing).
[۲۴] جان ام. مریمن، قتلعام: زندگی و مرگ کمون پاریس (Basic Books).
[۲۵] همان مرجع.
[۲۶] لویی آگوست بلانکی، «سخنرانی در مقابل جامعه دوستان و مردم،» آثار منتخب لویی آگوست بلانکی.
[۲۷] کارل مارکس، جنگ داخلی در فرانسه (آرشیو اینترنتی مارکسیستها).
[۲۸] ژانگ دیی، سومین دفتر خاطرات دیپلمات چینی ژانگ دیی (上海古籍出版社 [Shanghai guji chubanshe]).
[۲۹] مریمن، قتلعام: زندگی و مرگ کمون پاریس.
[۳۰] ولادیمیر ایلیچ لنین، «فردریک انگلس،» مجموعه آثار لنین.
[۳۱] اریک هابسبام، چگونه دنیا را تغییر دهیم: تأملی بر مارکس و مارکسیسم (New Haven & London: Yale University, 2011)
[۳۲] میلوان جیلاس، گفتگو با استالین. (https://www.amindatplay.eu/2008/04/24/conversations-with-stalin/)
[۳۳] وینستون چرچیل، «ارکان صلح،» یک سخنرانی(آرشیو بیبیسی).
[۱] – Das Kapital
[۲] – Hans Röckle
[۳] – Robert Payne
[۴] – Eric Voegelin
[۵] – Helene Demuth
[۶] – Lao Zi
[۷] – Shakyamuni
[۸] – Ludwig Feuerbach
[۹] – Ferdinand Lassalle
[۱۰] – Jacobin Club
[۱۱] – Maximilien Robespierre
[۱۲] – sans-culottes در لغت به معنی «بدون شلوار کوتاه (شلوار اشرافی)» و منظور همان توده مردم است. (مترجم.)
[۱۳] – prairie- ماه نهم تقویم انقلاب فرانسه که در لغت به معنی چمنزار است. (مترجم.)
[۱۴] – war communism- کمونیسم جنگی یا کمونیسم نظامی، سیستم سیاسی و اقتصادیای بود که در طول جنگ داخلی روسیه از ۱۹۱۸ تا ۱۹۲۱ در اتحاد شوروی وجود داشت. (مترجم.)
[۱۵] – Jacques-Louis David
[۱۶] – Cult of Reason
[۱۷] – Francois-Noёl Babeuf
[۱۸] – Conspiracy of the Equals
[۱۹] – Wilhelm Weitling
[۲۰] – Communist Correspondence Committee
[۲۱] – Mikhail Bakunin
[۲۲] – Henri de Saint-Simon
[۲۳] – Zhang Deyi
[۲۴] – Adolphe Thiers
[۲۵] – Eric Hobsbawm