Search
Asset 2

داستانی از چین باستان: انجام کسب و کار به‌عنوان راهی برای تزکیه

(Public Domain)
(Public Domain)

دو هزار سال پیش،عالمی  بارها و بارها در امتحانات امپراطوری شکست خورد. سرانجام از به‌دنبال شهرت و پول بودن خسته شد. او مصمم شد که دائو را یادبگیرد و به غاری در کوهی رفت و به‌دنبال شاگردی یک استاد دائوئیستی بود.

دائوئیست پس از بررسی دقیق آن شاگرد، از پذیرش او به‌عنوان مرید خوشحال شد. دائوئیست به شاگرد آموخت که چگونه مدیتیشن کند و هر روز درس جدیدی به او یاد می‌داد.

چند سال بعد، دائوئیست به شاگرد گفت: «آرزو دارم کاخ باشکوهی بسازم». با این حال، پول لازم را ندارم. لطفاً در طول روز به شهر برو تا سرخاب بفروشی. سپس بعد از بازگشت، هر شب مدیتیشن انجام بده.

شاگرد پرسید: «استاد، من پول ندارم. چطور می‌توانم سرخاب بخرم؟»

دائوئیست به توده‌ای از سنگ‌ها اشاره کرد و در یک لحظه، آن را به سرخاب پودر شده تبدیل کرد. شاگرد سردرگم شده بود با خود فکر کرد: «استاد توانایی تبدیل سنگ به طلا را دارد چرا از من می‌خواهد که به جامعه برگردم و سرخاب بفروشم تا درآمد کسب کنم؟»

اما شاگرد می‌دانست که پیروی از دستورالعمل استادش مهم است. بنابراین اگرچه تمایلی نداشت، کوه را با سرخاب ترک کرد و راهی بازار شد.

غلبه بر ترس

شاگرد فردی بسیار خجالتی بود، بنابراین می‌دانست که فریاد زدن در خیابان‌ها با صدای بلند برای فروش کالا برایش سخت است. او سه‌پایه‌ای را در یک مکان کم رفت و آمد برپا کرد و در حالی که سرش رو به پایین بود، به آرامی صحبت می‌کرد. ازآنجاکه او مانند یک پشه ساکت بود، رهگذران به‌سختی می‌توانستند صدای او را بشنوند.

استاد از راه دور در حال مشاهده او بود که از مردم می‌ترسد و برای غلبه بر این ترس به کمک نیاز دارد.

دائوئیست با روشی غافلگیرانه به قصابی تبدیل شد. قصاب با چاقویی در دست، نزد شاگرد رفت و می‌خواست بداند که او چه کاری انجام می‌دهد. شاگرد سرش را بالا نیاورد و پاسخ داد «من سرخاب می‌فروشم».

قصاب فریاد زد: «چه گفتی؟ نمی‌توانم صدای تو را بشنوم!» و چاقو را بر گردن شاگرد گذاشت. شاگرد خود را آرام کرد و با نگاهی به چاقو، با صدای لرزان پاسخ داد: «سرخاب می‌فروشم.»

قصاب فریاد زد: «اگر می خواهی چیزی بفروشی باید فریاد بزنی. خیابان خیلی شلوغ است و صدایت خیلی کم است. چه کسی می‌‌‏تواند صدای تو را بشنود؟»

شاگرد سردرگم و متعجب شده بود که چرا این گردن کلفت ناگهان ظاهر شد. او صرف‌نظر از این اتفاق، می‌دانست که برای انجام مأموریت استاد خود باید سرخاب بفروشد. ترس او ناگهان از بین رفت، و او توانست برای جذب مشتری بلند فریاد بزند.

آن شب، مدتی طول کشید تا شاگرد در حین مدیتیشن آرام شود و به سکون برسد. او از استادش درباره آنچه اتفاق افتاده بود سؤال نکرد. بلکه در عوض سعی کرد خودش به این مسئله آگاه شود.

این شاگرد فهمید که به‌عنوان یک تزکیه‌کننده راه معنوی، باید قلبش را کاملاً وقف تزکیه خصوصیات اخلاقی‌اش کند. تنها پس از آن می‌توانست تحت تأثیر جامعه قرارنگیرد. او فهمید که به‌عنوان یک تزکیه‌کننده، هیچ چیزی برای ترسیدن وجود ندارد .

قلبی تزلزل‌ناپذیر

یک ماه گذشت، اما شاگرد هنوز یک جعبه سرخاب هم نفروخته بود. او با خودش فکر کرد که چرا فروش سرخاب سخت تر از تزکیه کردن است. اما ازآنجاکه استادش از او خواسته بود که سرخاب بفروشد، مصمم بود این کار را با خوشحالی انجام دهد. شاگرد فهمید که باید قلب خود را در هر دو یعنی تزکیه و فروش سرخاب بگذارد.

او پی‌برد که برای فروش سرخاب باید مشتری مناسبش یعنی زنان را پیدا کند. اما به این فکر می‌کرد که چگونه می تواند تزکیه کند اگر با زنان تماس داشته باشد. برخی از زنان به صورت‌شان سرخاب می‌زدند و از او می‌‌‏پرسیدند آیا آنها زیبا به‌نظر می‌‌‏رسند؟

این شاگرد سرانجام به درک جدیدی روشن‌بین شد: «انسان‌ها انسان هستند، خواه  زن باشند خواه مرد. من یک تزکیه‌کننده هستم، نه یک موجود معمولی، بنابراین چگونه این امور بشری می‌تواند مرا تحت تأثیر قرار دهد؟

شاگرد با این فکر به آرامش رسید. از آن به بعد، اگرچه با انواع افراد در تماس بود، قلبش تحت تأثیر قرار نگرفت.

«تو به من کمک کردی تا این کاخ را بسازم»

یکی از دختران آسمانی برگشت و به پیرزنی مبدل شد. او سرخاب خریداری کرد و آن را بر روی صورتش مالید. بلافاصله، او تبدیل به یک دختر جوان زیبا شد. مردم در خیابان شاهد این معجزه بودند و یکی پس از دیگری آمدند تا سرخاب بخرند.

همان روز، زن بالا مقام بیوه‌‌‏ای برای سوزاندن عود به معبد رفت. او دید که مردم برای خرید سرخاب ازدحام کرده بودند وخدمتکاران خود را برای پرس و جو فرستاد. او پس از اینکه فهمید آن سرخاب، جادویی است، دستور داد که همه آن را با چهار و نیم کیلو طلا خریداری کنند.

شاگرد فکر کرد که اکنون آرزوی استادش مطمئناً برآورده خواهد شد. او طلا را گرفت و با خوشحالی به معبد خود بازگشت.

در راه بازگشت، با عده‌ای از سربازان سوار بر اسب روبرو شد که در حال آزار و اذیت گروهی از دختران جوان بودند. این شاگرد احساس کرد که نجات آن موجودات مهمترین کاری است که می‌تواند انجام دهد، بنابراین فریاد زد: «من چهار و نیم کیلو طلا دارم. اگر اجازه دهید همه دختران بروند، آن را به شما خواهم داد.»

وقتی سربازان چشمشان به طلا خیره شد، بلافاصله دختران را آزاد کردند.

در آن لحظه، تمام طلاها ناپدید شد و هیچ چیز برای شاگرد باقی نماند. او با سرافکندگی به معبد بازگشت، به این فکر می‌کرد حالا چطور می‌تواند آرزوی استاد خود را تحقق بخشد.

در معبد، پس از آنکه شاگرد وقایع را بازگو کرد، دائوئیست به آسمان اشاره کرد. شاگرد نگاه کرد و یک کاخ زیبا در بهشت دید.

دائوئیست گفت: «تو به من کمک کردی این کاخ را بسازم. در حین فروش سرخاب‌ها، دائماً قلبت را تزلزل‌ناپذیر نگه‌داشتی که همین امر امکان ساخت کاخ را فراهم کرد.

شاگرد ناگهان روشن‌بین شد. او بانگ زد: «انجام کسب و کار نیز راهی برای تزکیه است.»

او همچنین فهمید که استادش در تمام اوقات در حال مراقبت از او بوده و به افراد مختلف تبدیل شده است تا او را امتحان کرده و به او در پیشرفتش کمک کند!

مطالب دیگر:

داستان‌هایی از شکیبایی و بخشش در دوران باستان

فالون دافا، مدیتیشنی که بیش از صد میلیون نفر آن را تمرین می‌کنند

چطور از افزایش وزن در دوره قرنطینه کووید-۱۹ جلوگیری کنیم

اخبار مرتبط

عضویت در خبرنامه اپک تایمز فارسی