کلی دی، کهنه سرباز ناتو و جانباز جنگ که بیشتر عمرش را در خاورمیانه و جنوب آسیا سپری کرده است، کابوس سنگسار دختری ۱۳ ساله را براساس قوانین شرعی در افغانستان به یاد میآورد.
او در نوشتهای که برای مجله هاوک ارسال کرده است. ضمن یادآوری آن روز مینویسد: قبل از اینکه شاهد سنگسار باشم، درباره آن شنیده بودم. ما بر بالای تپهای در دهکدهای نشسته بودیم و مثل روزهای قبل در حال تماشا و دیدهبانی برای انجام ماموریت شناسایی ویژه بودیم، اما آن روز شبیه روزهای دیگر نبود. فکر کنید پیدا کردن عشق در شهری سنگدل، آن هم وقتی که قانون (شریعت اسلامی در افغانستان) اختیار قلب آدمیان را در دست دارد، چقدر سخت است.
من نام آن دختری که شاهد سنگسارش بودم، نمیدانم، به همین خاطر نامش را «یاسمین» میگذارم. ما (سربازان) از جایی که کسی نمیتوانست ما را ببیند، آن صحنه را تماشا میکردیم. مثل فرشتههای نگهبان، اما فقط تماشاگر قتل دختر نوجوان بودیم. گویی که تماشاگر یک باور رایج و بدیهی در آن جامعه بودیم. سنگسار…
یک تصویر میتواند هزار حرف برای گفتن داشته باشد. من یاسمین را دیدم که بیش از سیزده سال نداشت، درحالیکه توسط مردانی سیاهپوش احاطه شده بود. یک مرد دیگر جدا از جمعیت ایستاده بود و رهبری این جنایت را برعهده داشت. ما از چهره آن مرد عکس گرفتیم و (برای مقام بالاتر) فرستادیم، به این امید که روزی بتوانیم او را به جهنم بفرستیم.
تا این لحظه که این ماجرا را مینویسم، هنوز نمیدانم که جرم یاسمین چه بود؟ خواندن؟ نوشتن؟ شاید فقط کمی تفریح و وقتگذرانی؟ یاسمین را مثل پارچهای بیمصرف بر زمین انداختند. اولین نفر برای سنگ زدن جلو آمد، پسری جوان در سن و سالهای یاسمین بود. صدای فریاد را شنیدیم. خون بر سر و صورت به زیبایی آفتاب یاسمین پاشید و خاک را رنگین کرد. نمیدانم دخترک چگونه بعد از اولین سنگ هنوز زنده بود. آرزو میکردم که بجای آن فریاد، مرده بود و از درد برخورد سنگها رنج بیشتری تحمل نمیکرد.
پانزده دقیقه بعد سختترین دقایق بودند. سنگها یکی بعد از دیگری به جثه کوچک یاسمین برخورد میکردند و جویچههای خون در اطرافش جاری شده بود و میرفت که زمین رنگ ببازد از حجم این توحش. ما تمام دقایق را با دوربینهایمان ضبط کردیم، درحالیکه از درک چنین قوانین ظالمانهای احساس ناتوانی و ناامیدی میکردیم. آن هم قوانین شریعت که برای همیشه به انسانها اجازه چنین اعمالی را میدهد.
مدتی بعد در ماشین نشسته و گریه میکردم. به این فکر میکردم که همه چیزهایی که دیدم چگونه اتفاق افتاد؟ من دختر جوانی را دیدم که سنگسار شد، دختری که از درد اصابت سنگها آنقدر فریاد زد تا اینکه جانش را از دست داد.