این قسمت از «فیلمهایی برای نوجوانان و جوانان» ما را از توتالیتاریسم یا تمامیتخواهی برحذر میدارد.
فیلم «۱۹۸۴» مایکل اندرسون، که براساس رمان دیستوپیایی یا ویرانشهری جرج اورول ساخته شده، ما را از توتالیتاریسمِ فریبکارانه، که سلطهگری، سانسور، نظارت و کنترل سفتوسخت زندگی خصوصی مردم را عادیسازی میکند، برحذر میدارد.
داستان این فیلم که محصول سال ۱۹۵۶ است، جامعهای آیندهنگر و دولتی را نشان میدهد که تحت کنترل «برادر بزرگ» اداره میشود و عشق در آن ممنوع است، کارمند دولت، وینستون اسمیت، عاشق جولیا میشود و به خاطر این جرم، شکنجه و شستوشوی مغزی میشود.
اوکانر (مایکل ردگریو) در این فیلم فضای وحشتانگیزِ اوشینیا را به تصویر میکشد؛ کشوری که در زندگی مردم دخالت میکند تا کنترل آنها را با ایجاد نفرت و بیاعتمادی به دست بگیرد. وینستون (ادموند اوبراین) و معشوقهاش، جولیا (جن استرلینگ)، نماینده انسانهایی هستند که میکوشند از دریچه عشق و اعتماد از این مهلکه مرگبار بگریزند و ببینند که در نبودِ حقیقت، اجازه اعتماد کردن ندارند، چه رسد به عشق ورزیدن.
اورول یکبار درخصوص انگیزه پشت این اثر توضیح داد: «دروغی وجود دارد که میخواهم از آن پرده بردارم.» اورول این رمان را در سال ۱۹۴۹ و متعاقب تماشای ویرانگریهای فاشیسم ایتالیایی، نازیسم آلمانی و استالینیسم شوروی منتشر کرد. آنها برخلاف ادعایی که در قبال اختلافنظر با کمونیسم یا مخالفت با آن داشتند، از آرمانهای کمونیستی تغذیه میکردند. در این اثر نیز شهروندان اوشینیا «رفیق» نامیده میشوند.
فیلم اندرسون به نوجوانان و جوانانی که سعی دارند اَشکال معاصر توتالیتاریسم را بشناسند و پیش از قدرت گرفتن آنها در برابرشان ایستادگی کنند، سمتوسو میدهد.
دروغ بزرگِ توتالیتاریسم این است که داعیه حمایت از حقیقت را دارد، اما نادیدهاش میگیرد.
وقتی اوکانر از وینستون میپرسد که در وزارت حقیقت چه کار میکند، وینستون میگوید: «من تاریخ را بازنویسی میکنم.» اوکانر حرف او را تصحیح میکند. کاری که او میکند، «تصحیح سخنرانیها و گزارش حوادثی است که اشتباهی نوشته شدهاند.» اوکانر بعداً به وینستون دستور میدهد که یک فرمان دولتی را بازخوانی کند: «کسی که گذشته را کنترل میکند، آینده در دستان اوست و کسی که حال را کنترل میکند، گذشته در دستان اوست.» اوکانر میگوید هدف از لغتنامههای جدید همین است که مردم چیزی را «به اشتباه» نام نبرند.
واژگان جدید
تجربه کردن توتالیتاریسم در افراطیترین شکلِ سرکوب دولتی در حال حاضر سادهانگارانه است. هر شکلی از توتالیتاریسم (نظریه انتقادی نژاد، ایدئولوژی جنسیتی، بنیادگرایی اسلام افراطی، هندوتوا، هراسآفرینی اقلیمی، فراانسانگرایی، یا عوام فریبی مبتنی بر تنوع، برابری و شمول) در آغاز بیضرر به نظر میرسد. مسئله این است که واژگان جدید جایگزینِ واژگان قدیمی شوند.
به طوری که «برتری» یا «پیشداوری» درباره یک نژاد، مذهب یا جنسیت را به شکل ساختگی جا میاندازد. توتالیترها، بهمانند «برادرِ بزرگ» اورول، نمیتوانند افرادی را که به دروغهایشان تن نمیدهند، فریفته خود کنند. کنترل، معلولِ تبعیت نیست، بلکه نتیجه آن است.
چرا اوکانر اینقدر به شستشوی مغزی وینستون علاقهمند است؟ وینستون نهایتاً یک نفر است. چرا وینستون و جولیایِ بهظاهر بیاهمیت تا این حد حائز اهمیت هستند؟ توتالیتاریسم در وهله اول یک نفر را کنترل میکند و اگر آن یک نفر مقاومت کند، کنترل دیگران دشوارتر میشود.
همه چیز به انتخاب بستگی دارد. اینجا حتی توده مردم از مرد اولی تقلید میکنند، از دلِ جمعیت برمیخیزند، مشتشان را گره کرده و شعار سر میدهند.
اما انفعال نیز نوعی انتخاب است. کسانی که از روی فروتنی افکار، گفتار و کردار خود را سانسور میکنند، شرایط را برای دیگران مهیا میسازند تا آنها نیز با فروتنی به تبعیت روی آورند.
هدف گرفتن خانواده
اگر نخستین هدف برادرِ بزرگ، کوچکترین واحد جامعه- یعنی آحاد مردم- باشد، جای تعجب ندارد که بگوییم هدف بعدی آن خانواده خواهد بود. اینجا «رفقا» به نابودیِ مفهوم عشق بین زن و مرد افتخار میکنند و خانواده را بهعنوان یک واحد به نابودی میکشانند. از نظر آنها، وظیفه انسان در قبال حزب بر وظیفه او در قبال فرزند، پدر و مادر، همسر و حتی خداوند ارجحیت دارد.
سلاحهای اتمی در اوشینیا از بین رفتهاند، اما جنگ به قوت خود باقی است. تنها با دامن زدن به «اختلافات ادامهدار» است که حزب حاکم میتواند قدرت مطلقهاش را حفظ کند. آژیرهای خطر در اوشینیا برای محافظت از جانِ شهروندان در قبال دیگران- اوراسیا و غیره- به صدا درنمیآیند. هدف این است که شهروندان از خودشان- فردیت، شخصیت و توانایی خود در تفکر و عمل آزادانه و نقادانه- دور نگهداشته شوند.
وینستون میداند که برادرِ بزرگ با دوربینهایی که بهظاهر همه چیز را میبینند، کل اتاق او را رصد میکند؛ دوربینی که باید خود را در برابر آن خوشحال جلوه دهد تا ثابت کند که ریگی به کفش ندارد. وینستون شبی بعد از ملاقات پنهانی با جولیا به اتاق خود بازگشت. ناگهان صدایی از بلندگو به گوش رسید که زودتر از همیشه دستورِ خاموشی چراغها را میداد: «یادتان باشد؛ حتی وقتی که خوابیدهاید، برادرِ بزرگ تماشایتان میکند.»
وقتی وینستون روی تخت دراز میکشد، پیروزمندانه نگاهی دزدکی به پاکت سیگار خود میاندازد. فقط خودش از کلماتِ رمزگونهای که با جولیا رد و بدل میکرد اطلاع دارد. در نور کمسوی اتاق لبخندی تقریباً نامحسوس از سرِ اعتراض بر لبانش نقش میبندد.
سایه برادرِ بزرگ و پلیس افکار اوشینیا سنگینی میکند. اما وینستون و جولیا درون این زندانِ ذهنی جرأت مییابند که افکار و احساسات خود را داشته باشند. مسئله این نیست که قادر به انجام این کار باشند، بلکه باید به انجام این کار مبادرت ورزند. انسانیتِ آنها به این کار گره خورده است.