Search
Asset 2

گریه نکن؛ خاطراتی از هولوکاست

رِنی سالت، از بازماندگان هولوکاست، در کتاب «وقتی من مردم، گریه نکن»، داستان باور و بقای خود را در دوران حضورش در گتوها و اردوگاه‌های کار اجباری در جنگ جهانی دوم روایت می کند.
با نزدیک شدن به هشتادمین سالگرد آزادی اردوگاه کار اجباری برگن-بلزن، بازمانده‌ی این اردوگاه، رِنی سالت، داستان خود را در این خاطره‌نگاری تأثیرگذار روایت می‌کند. رِنی سالت، (سمت چپ) در کنار «کیت تامپسون»، نویسنده خاطرات او (Kate Thompson)

رِنی سالت، از بازماندگان هولوکاست، در کتاب «وقتی من مردم، گریه نکن»، داستان باور و بقای خود را در دوران حضورش در گتوها و اردوگاه‌های کار اجباری در جنگ جهانی دوم روایت می‌کند.

«دیگر چه درباره گتو برایتان بگویم؟» این را «رِنی سالت» که پیرزنی ۹۵ ساله است می‌پرسد، در حالی که داستان زندگی خود را برای «کیت تامپسون»، نویسنده برنده جایزه کتاب «کتابخانه کوچک زمان جنگ» بازگو می‌کند.

«گرسنه و سرد از خواب بیدار می‌شدم. سر کار می‌رفتم و سپس با بدنی خسته که حتی توان رفتن به تخت و خوابیدن را نداشتم، به خانه برمی‌گشتم.»

او با یادآوری زندگی وحشتناکش در گتو، توضیح می‌‏دهد که این تجربه چقدر برایش زجرآور بوده است. «تا آن زمان، هرگز یک انسان مرده ندیده بودم، چه رسد به ده تا! چیزی که هرگز نمی‌توانی فراموش کنی و تا پایان عمر همراهت خواهد بود.» این جملات در توصیف صحنه‌ای از اجساد آویزان‌شده از چوبه‌دار هستند.

از آسایش تا اسارت

«رِینیا» (نام دوران کودکی سالت در لهستان) در شهر «زدوُنسکا وُلا» در مرکز لهستان بزرگ شد. این شهر در آن زمان مرکز اقتصادی صنعت نساجی بود و پدرش که یک حسابدار در یکی از کارخانه‌های نساجی بود، در میان مردم احترام زیادی داشت. مادرش «سالا» خانه‌دار بود و خواهر کوچکتری به نام «استنیا» داشت. مانند بسیاری از خانواده‌های آن دوران، مادرش قلب خانه محسوب می‌شد.

هنگامی که آلمان در اول سپتامبر ۱۹۳۹ لهستان را بمباران کرد، بناهای تاریخی چندصد ساله، کنیسه‌ها، کلیساها و کتابخانه‌ها نابود شدند. حملات برق‌آسای هیتلر سراسر کشور را درنوردید و یهودیان لهستانی هیچ پناهگاهی نداشتند.

در اوایل سال ۱۹۴۰، زمانی که رینیا ۱۰ ساله بود، خانواده‌اش به منطقه‌ای محصور در شهر خودشان، یعنی گتوی «زدوُنسکا وُلا»، منتقل شدند که تحت نظارت پلیس آلمان بود. پس از دو سال، آن‌ها به گتوی «لودز» که پدربزرگ و مادربزرگ پدری‌اش در آنجا بودند، منتقل شدند. در هر دو گتو، افراد مجبور بودند روزانه بین ۸ تا ۱۴ ساعت بدون توقف کار کنند و یونیفرم‌های ارتش را بدوزند. آنجا باید از قوانین اطاعت مطلق می‌شد، در غیر این صورت، افراد شلاق می‌خوردند یا کشته می‌شدند.

پس از گذشت تقریباً چهار سال از این شرایط، رینیا و والدینش را سوار بر قطارهای باری کردند و به آشویتس – بیرکناو منتقل کردند. این بار، پدرش از آن‌ها جدا شد. در اینجا، مادر و دختر با «یوزف منگله» مواجه شدند که نقش «خدای مرگ» را ایفا می‌کرد و تصمیم می‌گرفت که چه کسی زنده بماند و چه کسی به اتاق‌های گاز فرستاده شود.

یوزف منگله که لقب «فرشته مرگ» به او داده بودند، یک پزشک آلمانی در دوران جنگ جهانی دوم بود. او در اردوگاه کار اجباری آشویتس فعالیت می‌کرد و به خاطر انجام آزمایش‌های پزشکی بی‌رحمانه و غیرانسانی بر روی زندانیان شناخته شده بود.

با اینکه این مادر و دختر زندانیان در حال انتقال بودند، همچنان شاهد و قربانی وقایع وحشتناک آشویتس بودند. سپس دوباره منتقل شدند، این بار به قلب رایش سوم در هامبورگ آلمان، جایی که مادر و دختر مجبور به انجام کارهای طاقت‌فرسای پاکسازی و آواربرداری شدند. آجری پس از آجر. گرسنه و ضعیف بودند و به سختی می‌‏توانستند از پس کارهای فیزیکی اجباری برآیند.

با نزدیک شدن نیروهای متفقین و آزادسازی گتوها و اردوگاه‌ها، شرایط رینیا و مادرش همچنان بدتر شد. در آوریل ۱۹۴۵، آن‌ها را به اردوگاه برگن – بلزن در میان جنگل‌های آلمان منتقل کردند. در این اردوگاه، زندانیان اساساً به حال خود رها شده بودند تا بمیرند. این بار، تهدید اصلی اتاق‌های گاز یا شلاق‌های سربازان اس‌اس نبود، بلکه شپش‌ها، موش‌ها، مگس‌ها و کک‌هایی بودند که بیماری‌هایی چون اسهال خونی، سل و تیفوس را منتقل می‌کردند.

در این شرایط، مادر رینیا که زخمی شده بود، دیگر توان حرکت نداشت و مجبور بود روی برانکارد بماند.

«وقتی مُردم، گریه نکن.» این جمله‌ای بود که مادرش در انتظار سرنوشتی ناگزیر، به او گفت.

در نهایت، در ۱۵ آوریل ۱۹۴۵، متفقین برگن – بلزن را آزاد کردند. پس از آزادی، رینیا به شهر زدوُنسکا وُلا و سپس به لودز بازگشت تا به بازماندگان خانواده‌اش دوباره بپیوندد. آن‌ها سرانجام لهستان را ترک کردند تا زندگی جدیدی را آغاز کنند.

بخش اصلی داستان این کتاب که گتوها و اردوگاه‌ها را توصیف می‌کند، غم‌انگیز و ناراحت‌کننده است.

یکی از نکات برجسته این خاطره‌نگاری، ادای احترام به مادر سالت است: «عشق مادر تنها چیزی بود که زندگی را قابل‌تحمل می‌کرد و باعث شد که ما دوام بیاوریم. از او نیرو می‌گرفتیم.»

وقتی آلمانی‌ها کودکان را از والدینشان جدا می‌کردند، خواهرش استنیا به اردوگاه مرگ فرستاده شد، اما به‌طرز معجزه‌آسایی، رینیا توانست نزد والدینش بماند. او می‌پرسد: «چگونه زنده ماندم؟ این اراده خدا بود.» او باور داشت که خدا او را زنده نگه داشته تا داستان وحشت‌هایی را که داستان عذابی که متحمل شده بود را بازگو کند.

«به پیرزنی چون من اجازه دهید داستانم را بازگو کنم.» این درخواست سالت در ابتدای این خاطره‌نگاری است.

این خاطره‌نگاری، که همزمان با هشتادمین سالگرد آزادی اردوگاه برگن – بلزن منتشر شده است، یک روایت شخصی از استقامت و بقای انسانی است. علیرغم تمام مرگ‌هایی که در زندگی سالت رخ داد، او یاد گرفت که موهبت زندگی‌ را که به او داده شده، گرامی بدارد.

اخبار بیشتر

عضویت در خبرنامه اپک تایمز فارسی