نیویورک- سال ۱۹۷۸ بود. ۱۴ ساله بودم و چند سالی میشد که درام میزدم. روزی بهطور اتفاقی که درحال قدم زدن در لابی آپارتمانمان بودم با درامری بهنام «دنیس دیویس» که کیف سنجی در دستش بود، برخوردم. من هیچ کدام از نوازندگان حرفهای را نمیشناختم؛ برای همین بهسادگی پرسیدم: «کجا میروی؟»
هنگامی که دنیس گفت: «امشب در مدیسون اسکوئر گاردن اجرا دارم» شوکه شدم و حتی وقتی در ادامه گفت، «با دیوید بووی اجرا دارم. میخواهی تو هم بیایی؟» بیشتر شوکه شدم و او به من یک بلیط داد.
در آن زمان، من فقط یکیاز آهنگهای دیوید بووی بهنام Fame را میشناختم و آهنگهایی که دنیس دیویس با او ضبط کرده بود هنوز بخشیاز زبان موسیقیاییام نشده بود.
بدون هیچ ایده و پیشزمینهای به آنجا رفتم و این شروع همکاری من با دیوید بووی شد.
فضا تاریک شد و دیوید بهروی صحنه آمد. برنامه برخلاف تصورم با انفجاری بزرگ شروع نشد بلکه با قطعهای جدی و تأملبرانگیز بهنام Warszawa از آلبوم Low آغاز شد.
دیوید قادر بود ظرافت و زیبایی شهری یعنی موسیقی سول و R&B را با نوع اروپایی آن یعنی موسیقی ناموزون معنوی کلاسیک و الکترونیک پیوند زند. اجرای گروه بسیار شگفتانگیز بود و بسیار با هم هماهنگ بودند. دنیس دیویس درام مینواخت.
این تجربهای جادویی و نقطه عطفی در زندگیام شد؛ زیرا آن شب تصمیم گرفتم تا زندگیام را وقف موسیقی کنم.
دهه ۱۹۸۰
موسیقی از دهه ۷۰ میلادی و سهگانه دیوید بووی (۱۹۷۹-۱۹۷۷) یعنی Low، Heroes، Lodger بسیار تغییر کرد و تأثیر بهسزایی بر صدا و موسیقی دهه ۸۰ میلادی گذاشت.
دوران پر جنبوجوش و شلوغی بود. هیپهاپ، موسیقی رقص و جنبش عاشقانه جدیدی ظهور کرد و دیوید هم، همراستا با آن حرکت میکرد. در سال ۱۹۸۰، وی Scary Monsters را منتشر کرد و آهنگ Let’s Dance در سال ۱۹۸۳ در سراسر جهان جزء برترین آهنگها شد. دیوید برای ساخت این آهنگ از «نیل راجرز»، عضو گروه «دیسکو شیک» کمک گرفت. نیل کسی بود که بعدها من را به دیوید معرفی کرد.
آغاز سحر و جادو
اولین ملاقاتم با دیوید بسیار فوقالعاده بود. بالاخره قهرمانم را میتوانستم ببینم. او بسیار ترغیبکننده بود و لبخند میزد؛ بهنظر میرسید که شروع ساخت آلبوم جدید او را هیجانزده کرده بود. او دموی آهنگهای جدید را نواخت که بسیار ساده بود. دیوید نمیدانست که من درواقع شاگرد دنیس دیویس بودم. من هم موسیقی دیوید و هم درامزنی دنیس را مطالعه کرده بودم.
دیوید و دنیس از نتیجه راضی بودند.
دیوید برای من مثل یک دانشگاه بود. بخشیاز نبوغ دیوید توانایی عجیب او در شناخت افراد بااستعداد بود- نهتنها موسیقیدانان بلکه تهیهکنندگان، طراحان مد، فیلمسازان، طراحان هنری، عکاسان و هر کس دیگر.
زمانیکه دنیس در اواخر دهه ۷۰، درامر دیوید بود، «زاک آلفورد»، «پوجی بل» و من اطراف دنیس بودیم و بنابراین ما هم وارد دنیای او شدیم. بنابراین بهگونهای مثل یک خانواده شده بودیم و هنوز هم بعد از ۴۰ سال با آنها درارتباطم. درواقع بودن با دیوید مثل این بود که وارد انجمن برادری و خواهری میشدی.
چند سال پساز ضبط Black Tie White Noise، دیوید با من تماس گرفت و از من پرسید که برای ساخت یک آلبوم جدید بهنام Outside وقت دارم یا نه و من قبول کردم.
حدود سال ۱۹۹۴، من عضو ثابت گروه Soul Asylum شدم و نمیدانستم که دیوید برنامه دارد تا تور Outside را راه بیاندازد.
خیلی زود بعد از آن، دیوید با من تماس گرفت که آنها چنین تصمیمی دارند و از من خواست که آنها را در این تور همراهی کنم. این رویای من بود اما بهخاطر تعهد به گروه Soul Asylum درخواست او را رد کردم؛ درعوض، به او زاک آلفورد را پیشنهاد دادم؛ دوست کودکیام و درامری بزرگ.
همکاری با زاک خوب پیش رفت بهطوری که او در ساخت آلبوم بعدی بهنام Earthing و تور آن نیز شرکت داشت.
همکاری دوم
در اواخر دهه ۹۰، دیوید مجدداً با من تماس گرفت تا در ساخت آلبوم Hours با او همکاری کنم. شنیدن صدای او و دعوت من به همکاری برایم فوقالعاده بود.
تور بزرگ دیوید یک تور واقعنما بود. درواقع یکیاز بهترین تورهای مورد علاقهام بود. بسیاری از کارهای او را کاور کردیم و اگر ذهنم یاریم دهد بیشاز ۵۰ آهنگ را حاضر کردیم. در سراسر جهان اجرا کردیم و بسیار خندیدیم. قطعاً این قویترین خاطرهای است که از دیوید در ذهنم مانده است- او بسیار شوخطبع بود.
همیشه سعی میکردیم هنگام رفتم بهروی صحنه همدیگر را بخندانیم. شبی در «وگاس» درحال اجرای آخرین آهنگ بهنام Ziggy Stardust بودیم. در لحظه پایانی آهنگ، مکث کوتاهی وجود داشت که دیوید پیشاز پایان کار گروه، بهتنهایی آواز میخواند. این مکث به من فرصت کوتاهی داد که از پشت درام بلند شوم و درکنار دیوید بایستم. هنگامی که گروه دوباره شروع به نواختن کرد، من در کنار او ایستاده بودم و یکی از اعضای گروه بخش من را بهعهده گرفت. دیوید نگاهی به من و نگاهی به درام انداخت و شکه شد. این یکیاز زمانهایی بود که کل گروه او را دست انداخته بودند.
شش سال گذشت و یک روز دوباره دیوید با من تماس گرفت. از آخرین باری که همدیگر را دیده بودیم زمانی طولانی گذشته بود. حالم را پرسید و سئوال کرد که آیا میتواند به دیدنم بیاد. من شکه شدم جواب دادم «البته».
دیدارمان بسیار فوقالعاده بود. دیوید به من پیشنهاد همکاری در آلبوم بعدی او یعنی The Next Day را داد.
اسطوره
این آخرین باری بود که دیوید را دیدم. با هم درارتباط بودیم اما نه خیلی زیاد. سپس خبر آمد که آهنگ جدیدی از او منتشر میشود. هنگامی که آهنگش منتشر شد به او ایمیل زدم و آخرین کلمات او به من این بود: «ممنونم استرلینگ» و بعد از آن از دنیا رفت.
اکنون او یک اسطوره است و تنها چیزی که از او برایم مانده خاطراتش است.
دیوید در نوع خود مرد اصیلی بود. او بشردوست بود. به خیلی چیزها اهمیت میداد. مسائل حقوق بشر برایش مهم بودند و به آنچه که در دنیا درحال روی دادن بود اهمیت میداد. او اهل مطالعه بود و بسیار کتاب میخواند.
در سال ۲۰۰۲، من به چین رفتم تا در تظاهراتی علیه نسلکشی فالون گونگ (یا فالون دافا)، یک روش باستانی مدیتیشن چینی که من آن را تمرین میکنم، شرکت کنم. درنهایت آنجا بازداشت و از آن کشور اخراج شدم.
در طول دو هفته اقامتم در چین، یک هفته آن را در بازداشت پلیس چین بودم و هفته بعد از آن من بههمراه دیوید در خانه تبت در تالار کارنگی اجرا کردیم. تمرینها را ازدست دادم اما خودم را به کنسرت رساندم.
داستانهای زیادی وجود دارند. کسانی که در حلقه دیوید بودند، همراهبا او یک ماجراجویی «فرودو بیگینز» را آغاز میکردند. من ۲۵ سال را در صنعت موسیقی بودهام که بیشتر آن را با او درحال ساخت موسیقی بودم.
دیوید به من و دیگر نوازندگان اجازه میداد خودمان باشیم. او بهندرت به ما میگفت چگونه بنوازیم. این برعهده خودمان بود تا خلاق باشیم. او به اعتقادات من احترام میگذاشت و از همه میخواست تا خودشان را بیان کنند. درواقع همکاری من با دیوید افتخاری بود که برای همیشه آن را گرامی میدارم.