کلاس پنجم دبستان بودم که با دختری دوست شدم که نامش فاطمه بود. از آنجا که در آن سنین نیاز به یافتن دوست همسن مهم بود، به دلایلی با فاطمه که در میز من هم مینشست به صحبت و دوست شدن پرداختم. صورت فاطمه به نظرم در آن زمان غمگین می آمد و اسرار آمیز ولی دلیل این حس خود را درک نمیکردم.
یادم می یاد که یک روز در زنگ تفریح، این دوستم از من پرسید که چند خواهر و برادر دارم و من پاسخ دادم که یک خواهر و یک برادر کوچک تر از خودم دارم. صحبت همان جا تمام شد و به دلایلی به یاد میآورم که این دوست عزیز من مداوم از خانواده اش برای من حرف میزد، از اینکه پدر و مادر خوبی داشت، یک خواهر و یک برادر داشت، رفاه نسبی داشتند و هر چه میخواست پدر و مادر برایش تهیه می کردند. هر وقت میپرسیدم که خانهاش کجاست جواب درستی نمی داد و با وجودی که در یک محله زندگی می کردیم، ولی سر در نمیآوردم که این دختر کجا زندگی می کرد. گذشت و به کلاس ششم رسیدیم.
زمان کودکی بود و بازی های توی کوچه، ولی من هیچ وقت این دوستم را در محله نمیدیدم. از طرفی کلاس ششم داشتیم بزرگ می شدیم و علائق هم داشت متفاوت می شد. آن سال کلاس من با فاطمه تفاوت داشت. یک جوری هم ایشان را فراموش کرده بودم تا یک شب…..
تمرین کنندگان فالون دافا در سانتا مونیکا از آزار و شکنجه وحشیانه این روش میگویند
یک روز بعد از ظهر، نزدیک های غروب یک روز پاییزی، مادرم پولی دستم داد و گفت که برایش چیزی بخرم. از آنجایی که دوستهای جدیدی پیدا کرده بودم، در فکر بودم که به بهانه خرید برای مادر، یک سری هم به خانه یک دوست جدیدم بزنم که پایین خیابان ما بود و آدرس ایشان را میدانستم. وقت زیادی داشتم و گردش کنان در محله راه می رفتم و هر مغازهای را نیم نگاهی میکردم. یک دست فروشی ته خیابان بود که چند باری از دور دیده بودم. اجناس ساده پلاستیکی مثل سبد و وسایل آشپزخانه از این دست فروش توجهام را جمع کرد. این دست فروشی در پیاده روی کوچه بود و یک جوری متصل بود به یک پاگرد ساختمانی که همان وسایل را ارائه می کرد.
پس از چند لحظه کوتاه، چشمم به فاطمه افتاد، با خوشحالی صدایش کردم و سلام کردم. دیدم کمی دست پاچه شد، انگار که از دیدنم خوشحال نشد. میخواست که چیزی بگوید ولی یک خانمی که آن نزدیکی بود صدایش کرد. به زحمت جواب داد؛ بله مادر. نگاهی به درون آن پاگرد کردم و دیدم که بچههای زیادی آنجا هستند، دوستم به زحمت گفت که اینجا خانه من است. من هم که حس میکردم دوستم از بودن من در آنجا ناراحت است از ایشان خداحافظی کردم و به راه خودم ادامه دادم.
چندی بعد در مدرسه برایم تعریف کرد که به من دروغ گفته بود و به غیر از خودش هفت خواهر و برادر دیگر داشت و پدر و مادرش پاگرد منزل شان را تبدیل به دست فروشی کرده بودند که بچهها را سیر کنند. با همان دنیای کودکانه به دوستم گفتم که هیچ اشکالی ندارد که از خانواده بزرگی میآید یا که خانوادهاش درآمد کمی دارند.
برداشت غیر قانونی اعضای بدن چیست؟
برایم تعریف کرد که پدی پیر وعلیلی دارد که زمینگیر است و نمی تواند کار بکند، و برادر بزرگ ترش بیمار است و حالتهای “دیوانگی” دارد. برایم گفت که یک خواهرش بیماری صرع دارد و گاهی غش میکند و تنش می لرزد. همه اینها را می شنیدم ولی بیشتر از توان ادراکی من در آن سن کم بود، ولی می فهمیدم که زندگی فاطمه باید خیلی سخت باشد. با حالتی مبهم و و با صدایی لرزان به فاطمه گفتم که امیدوارم همه چیز درست شود. دقیقا نمیدانستم چه چیزی میتوانست در آن زندگی شلوغ و پر از بیماری بهتر شود و اصلا نمیدانستم که چه گونه می شد به این دوست کمک کرد. یادم می یاد که در آن روز با لبخندی ابلهانه و کمرنگ از دوستم جدا شدم.
متاسفانه پس از آن مکالمه دیگر یادم نمیآید که باز هم فاطمه را دیده باشم، گویی که ایشان گم شد یا که راه ما از هم جدا شد، یا این دختر انتخاب کرد که ازمن دوری کند.
فقط همیشه فکر می کردم چرا این فاطمه از خود و خانوادهاش شرمنده بود و آیا پایان دوستی کودکانه ما به این دلیل بود که من حقیقت دردناک این دختر را کشف کرده بودم.
گویا که این دختر میخواست که در رویای خود بماند و با تظاهر کردن به آنچه که نبود، شرایط خود را هر چه که بود، آسانتر ببیند. خاطره فاطمه در ذهن من برای همیشه نقش بست و من همیشه به این موضوع فکر می کنم که چه تعدادی از کودکان و یا حتی بزرگترها از شرایط خود ناراحت و مضطرب هستند در حالی که می توانند به آن چه که هستند ببالند و فعالیت کنند.
آن زمانها این حرفها معنی نداشت و ما هم بزرگ شدیم…..
پوران پوراقبال؛ روانشناس، جامعه شناس و مشاور خانواده
مطالب دیگر:
کمپین قتل عام گنجشک خانگی، یکی از عوامل مرگ میلیونها نفر در چین
علایم ازحالرفتن و گرمازدگی در تابستان و راههای جلوگیری از آن
چرا خشمگین و پرخاشگر میشویم و چگونه می توانیم آن را کنترل کنیم