بسیاری میپرسند اگر عدل الهی وجود دارد، چرا گاهی مواقع انسانهای خوب رنج بسیاری میکشند. در اینجا با بیان یک داستان قدیمی چینی، به این سئوال قدیمی پاسخ میدهیم؛ سئوالی که در همهی اعصار و در همهی سرزمینها پرسیده شده است.
زمانی در روستایی، پسرک معلول ده سالهای گدایی میکرد. در نزدیکی این روستا، رودخانهای بود که پلی نداشت و عبور روستائیان بهویژه افراد مسن از آن و زمانی که سطح آب خیلی بالا بود بهسختی صورت میگرفت.
روزی روستائیان آن پسرک را درحال رویهم گذاشتن سنگها بر روی هم در کنار رودخانه دیدند. او گفت که در حال ساختن یک پل سنگی برای روستائیان است. مردم به او خندیدند و گفتند که او دیوانه است.
اما همانطور که سالها میگذشت، تودهی سنگها بیشتر میشد و روستائیان تحتتأثیر پشتکار و استقامت پسر بچه قرار گرفتند. درنهایت، آنها در ساختن پل به پسرک کمک کردند.
درحین کار، تکهای سنگ به چشم پسرک برخورد کرد و او نابینا شد. مردم، خدایان را بهخاطر این بیعدالتی که پسرک فقیری سعی داشت کار خیری انجام دهد، سرزنش کردند. با این وجود، پسرک شادمان و مهربان بود و هرگز شکایت نکرد. او به هر نحوی که میتوانست کمک میکرد. با تلاش سخت همه، بالاخره ساخت پل به پایان رسید.
مردم با خوشحالی جشن گرفتند و توجه خود را به پسرک فقیر که گدایی میکرد و بیناییاش را هم هنگام ساختن پل ازدست داده بود، معطوف کردند. پسرک با این که نمیتوانست ببیند؛ اما خوشحال بود و این شادمانی بر چهرهاش هویدا بود.
ناگهان طوفان تندری شروع شد و گرد و غبار را از روی پل شست و آن را تمیز کرد. اما بعد از رعد و برق، مردم روستا، پسر بچه را دیدند که بر روی زمین افتاده است.
مردم از برخورد صائقه به پسرک و کشته شدنش شوکه شدند؛ برای او گریستند و مرگ او را غیرمنصفانه دانستند.
در آن زمان، بهطور اتفاقی، نخست وزیر «بائو چنگ» که مردم از روی محبت به او «قاضی بائو» میگفتند، برای انجام کاری به آن روستا آمد. همهی روستائیان به نزد او آمدند و از بیعدالتیای که در حق آن کودک شده بود، شکایت کردند. آنها از او پرسیدند: «چرا انسانهای خوب متناسب با کارهای خوبی که انجام میدهند، پاداش نمیگیرند؟ پس چه فرقی میکند که انسان کار خوب انجام دهد؟» نخستوزیر تحتتأثیر احساسات روستائیان، تنها یک عبارت نوشت: «پس از این به بعد، بهجای کار نیک، اعمال بد انجام دهید.» و روستا را ترک کرد.
بعد از بازگشت به پایتخت، بائو چنگ، گزارش سفر خود را به امپراطور داد؛ اما اشارهای از این رویداد نکرد. گرچه از این حقیقت که کودکی مهربان با چنین حوادث تلخی مواجه شده، بهتزده شده بود، اما از نوشتن این اتفاق ناخوشایند احساس خوبی نداشت.
بهطور اتفاقی امپراطور از او خواست تا اورا خصوصی ملاقات کند؛ زیرا بهتازگی صاحب پسر جدیدی شده بود. شاهزادهی کوچک بسیار دوستداشتنی بود؛ اما به دلیلی گریهاش درطول روز متوقف نمیشد.
امپرطور از بائو خواست تا به نوزاد نگاهی بیاندازد تا بلکه علت آن را بفهمد. پسر، پوست سفید و خوبی داشت؛ اما بر روی دست کوچکش ردیفی از کلمات دید. هنگامی که بائو با دقت به کلمات نگاه کرد؛ متوجه شد دقیقا همان جملهای که در روستا گفته بود بر روی دست کودک حک شده است. بائو بهشدت سرخ شد و به دست کودک یورش برد و سعی کرد تا کلمات را پاک کند. بهطرز عجیبی کلمات از روی دست شاهزاده بلافاصله پاک شد. امپراطور از ناپدید شدن کلمات ناراحت شد و از بائو توضیح خواست. بائو بر روی زانوهایش افتاد و به امپراطور توضیح داد و از اینکه دربارهی این اتفاق در روستا گزارش نداده بود، طلب بخشش کرد.
امپراطور احساس کرد که این اتفاق خیلی عجیب است؛ بنابراین به بائو دستور داد تا به جهان روح سفر کند و بفهمد دقیقاً چه اتفاقی افتاده است.
بائو بر روی تختی دراز کشید و سرش را بر روی بالشتی مخصوص قرار داد و سفر خود را آغاز کرد.
او زندگیهای گذشتهی آن کودک را دید. مشخص شد که که در زندگیهای گذشتهی آن کودک، او یک جنایتکار بوده و مرتکب جنایات بسیاری شده و نیاز بود تا سه بار بازپیدایی کند تا تاوان گناهانش را پس دهد. خدایان اینطور برنامهریزی کرده بودند که در اولین زندگیاش، یک یتیم، تنها و فقیر باشد. در دومین زندگیاش کاملا نابینا بوده و در سومین زندگیاش براثر صاعقه کشته شود.
در اولین زندگی پسرک، او فقیر بود و گدایی میکرد. اما تصمیم گرفته بود که انسان خوبی باشد و همیشه سعی میکرد تا به دیگران کمک کند. درنتیجه، خدایان تصمیم گرفتند تا کارماهای دورهی دوم زندگیاش را در اولین زندگی او پاک کنند؛ بنابراین او را نابینا کردند. اما کودک برای خود متأسف نبود و شکایتی نکرد. بهجای آن همیشه به فکر دیگران بود. آنگاه خدایان تصمیم گرفتند تا کارمای زندگی سوم او را نیز در زندگی اولش از بین ببرند. بنابراین او را با صاعقهای کشتند.
موجودی در آن قلمرو از بائو پرسید: « آیا این خوب نیست تا شخص بتواند تمام کارماهای سه دورهی زندگیاش را در یک دوره ازبین ببرد؟ چون او همیشه کردار و عمل خوبی داشت و همیشه به دیگران کمک میکرد و هیچوقت نگران خودش نبود، تقوای زیادی جمع کرد و به همین دلیل بود که بعد از مرگش بهعنوان یک شاهزاده بازپیدا شد.»
اپک تایمز در ۳۵ کشور و به ۲۱ زبان منتشر میشود.