روزنامه گاردین با استناد به اسناد دادگاهها و گزارشهای رسانهای گزارش داده است که از زمان به قدرت رسیدن طالبان تاکنون، بیش از هزار شهروند افغانستان در ملاءعام شلاق خوردهاند که از این میان دستکم ۲۰۰ تن از آنها، زنان بودند.
براساس این گزارش، تخمین زده میشود تعداد زنانی که به تحمل شلاق در ملاءعام محکوم شدهاند، به مراتب بیش از ۲۰۰ نفر باشد و بالغ بر صدها زن در ملاءعام به وسیله شلاق شکنجه شدهاند. طالبان آنها را مجبور به اعتراف به «جرایم اخلاقی» که مرتکب نشدهاند، کردهاند.
این روزنامه با سه زن جوان که در ابتدا وادار به اعتراف اجباری شدهاند و بعد در ملاءعام با شلاق شکنجه شدهاند، مصاحبه کرده و برای حفظ امنیتشان از نامهای مستعار برای اشاره به آنها استفاده کرده است.
هر سه زنی که با گاردین و یک رسانه افغانستانی به نام زن تایمز گفتگو کردند، تاکید کردهاند که پیش از اجرای مجازات، تحت فشار مجبور به اعتراف به این «جرائم» شدهاند.

بازداشت به دلیل امرار معاش
دیبا زن ۳۸ ساله، صاحب ۷ فرزند است و تنها نانآور خانوادهاش محسوب میشود؛ زیرا شوهرش در ایران مشغول به کار است. او به عنوان خیاط، لباس مردانه در خانه میدوخت و برای تحویل گرفتن یا رساندن سفارششان به تنهایی از خانه بیرون میرفت. او طی دو سال گذشته، دو بار توسط ماموران امر به معروف طالبان دستگیر شده است. او بار اول، زمانی که چرخ خیاطی را از مردی اجاره کرده بود که با او نسبتی نداشت، توسط طالبان به مدت ۴ شب بازداشت و زندانی شد. طالبان او را «فاحشه» خطاب کردند و کتک زدند.
بار دوم، سه ماه بعد بود که در کافهای نشسته و در حال شارژ تلفن همراهش بود. هر چند او پالتوی بلند و شالی بزرگ به تن داشت، اما نیروهای امر به معروف طالبان، او را بازخواست کردند. دیبا میگوید: «طالبان به من گفتند: چرا بیحجاب هستی؟ چرا بدون محرم بیرون آمدهای؟ گفتم: زلزله باعث شده برگشتن به خانه سخت شود. برق نداریم. آمدم اینجا موبایلم را شارژ کنم و یک ساندویچ بگیرم.» اما آنها عصبانیتر شدند و صاحب مغازه را بیرون انداختند، به او سیلی زدند و بر سرش فریاد زدند: چرا اجازه دادی این زن وارد مغازهات شود؟ چه نسبتی با او داری» وقتی دیدم با او اینطور رفتار میکنند، من هم با آنها بحث کردم.»
دو روز بعد، طالبان او را دستگیر کردند و به اتهام توهین به پلیس طالبان و حضور بدون محرم در مکان عمومی به زندان انتقال دادند. او این بار ۲۰ روز در بازداشت بود.
به گفته دیبا: «در یک سلول ۱۵ نفره بودیم. فقط چهار تخت داشتیم؛ بقیه روی زمین میخوابیدند. غذا نمیدادند. پتوها کثیف بودند. خواستم گوشیام را بدهند تا با خانه تماس بگیرم؛ چون دخترم مریض بود و اطلاع نداشت که دستگیر شدهام، اما طالبان اجازه ندادند. فریاد زدم، التماس کردم، اما مرا به سلول انفرادی انداختند.»
او بدون وکیل به دادگاه طالبان برده شد. قاضی او را به جرم ظاهر شدن بدون محرم و توهین به طالبان به ۲۵ ضربه شلاق محکوم کرد.
دیبا ادامه میدهد: «مرا به مکانی عمومی بردند، سرم را پوشاندند و جلوی چشم همه شلاق زدند.»
پس از آن، طالبان او را دو روز دیگر در بازداشت نگاه داشتند تا زخمهایش کمی بهبود یابد و نتواند نشانهای از آسیبهای وارده بر بدنش را به کسی نشان دهد.
پس از بازگشت به خانه، دیبا میگوید با تحقیر اجتماعی و روانی بزرگی روبهرو شده است و اکنون برای کنار آمدن با ترومای حاصل از شلاق در ملاءعام، دارو مصرف میکند.
به گفته او، «وقتی آزاد شدم، حتی نزدیکترین دوستانم هم با من متفاوت رفتار میکردند. مرا با القاب زشت صدا میزدند و با نفرت دربارهام حرف میزدند، چون دروغهایی درباره من شنیده بودند. واقعاً سخت و غیرقابل تحمل بود. آیا کسی میفهمد چه حسی دارد، زمانی که جلوی جمع به تو سیلی بزنند، مشت بزنند، تو را بپوشانند و در ملاءعام شلاق بزنند؟»

بازداشت بیمار در مسیر رفتن به مرکز درمانی
سحر ۲۲ ساله، سال گذشته به شدت بیمار شده بود. پدرش در ایران کار میکرد و مادرش کارگاه قالیبافی در روستایی در غرب افغانستان داشت. هیچ مرد محرمی نبود تا او را به کلینیکی که دو داییاش در آن کار میکردند، برساند. مادرش از پسرعموی سحر خواست تا او را به کلینیک ببرد.
در مسیر راه، طالبان خودرو آنها را متوقف کردند و درباره نسبت فامیلیشان سؤال کردند.
سحر میگوید: «وقتی گفتیم دخترعمو و پسرعمو هستیم، ولی ازدواج نکردهایم، با خشونت رفتار کردند. پسرعمویم را کتک زدند، گوشیهایمان را شکستند و مرا مجبور کردند، کف ماشین طالبان دراز بکشم و مرا به بازداشتگاهشان بردند.»
او میگوید: «وحشتزده بودم، گریه میکردم، نمیتوانستم نفس بکشم… به آنها گفتم که مریض هستم و مقداری دارو خواستم. آن موقع بود که چندین بار به من سیلی و لگد زدند. یکی از آنها گفت: اگر دوباره صدایت را بلند کنی، تو و پسرعمویت را میکشیم.»

اعتراف اجباری
سحر میگوید که توسط یک زن بازجوی طالب که حجاب مدنظر طالبان را داشت، بازجویی شده است. او درباره این بازجویی اظهار میدارد: «او پرسید که پسرعمویم کیست؟ آیا من باکره هستم؟ آیا ما رابطهای داریم یا نه؟ من گفتم نه. او به من هشدار داد که باید اعتراف کنم و اگر اطاعت نکنم، شکنجه خواهم شد.»
روز بعد، سحر و پسرعمویش به دادگاه طالبان برده شدند، جایی که او میگوید مجبور شده است، به دروغ ادعا کند که با پسرعمویش رابطه داشته است. او وکیلی نداشت. با وجود حضور اقوامی که شهادت دادند که آنها خویشاوند یکدیگر هستند، طالبان از به رسمیت شناختن رابطه آنها به عنوان محرم و مجاز خودداری کردند. او میگوید: «آنها مرا مجبور کردند، جلوی مادرم و عموهایم اعتراف کنم که کار اشتباهی انجام دادهام. نمیخواستم این را بگویم. اما آنها مرا زدند، پسرعمویم را تهدید کردند. من وحشتزده بودم.»
سحر میگوید که به ۳۰ ضربه شلاق و پسرعمویش به ۷۰ ضربه شلاق محکوم شد. «آنها از بلندگو برای اعلام مجازات ما استفاده کردند. خواهر کوچکم آنجا بود. او میگفت که من الگوی زندگی او هستم. من، او را در میان جمعیت دیدم که گریه میکرد. این مرا از درون شکست.»
سحر میگوید که پس از بازگشت به خانه مجبور به ترک روستای خود شد. «بعد از این اتفاق، نگاه مردم به ما کاملاً تغییر کرد. حتی اگر ۵۰ نفر این اتهام را باور نمیکردند، ۱۰۰ نفر دیگر باور میکردند. این کار طالبان، ما را مجبور کرد که خانه خود را ترک کنیم و به شهر نقل مکان کنیم.»

بازداشت و شلاق به دلیل بیرون رفتن از خانه
کریمه ۱۸ ساله، ساکن یک استان غربی افغانستان نیز میگوید او در سن ۱۶ سالگی، زمانی که به منظور خرید لوازم خیاطی برای مادرش به بیرون رفته بود، به دلیل اجبار طالبان برای داشتن محرم در بیرون از خانه، پسرخالهاش نیز با او آمده بود، اما طالبان کریمه و پسرخالهاش را بازداشت کردند و گفتند که پسرخاله، محرم محسوب نمیشود.
کریمه دو ماه در زندان طالبان حبس شده بود و دچار حملات پانیک و توهم شد. کریمه میگوید: «بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، مچ دستهایم دستبند زده شده و زخمی بود. یک زندانی دیگر به من گفت که مرا بستهاند و روی من پا گذاشتهاند.»
بستن زندانی و پا گذاشتن روی بدن قربانی، یک شیوه شکنجه در زندانهای طالبان است.
کریمه میگوید که او و پسرخالهاش در میدان اصلی شهر محل زندگیشان به مجازات شلاق محکوم شدند. او ۳۹ ضربه و پسرخالهاش ۵۰ ضربه شلاق خورد، سپس طالبان، آنها را به زندان بازگرداندند.
به گفته او، «آنها ما را یک هفته دیگر نگه داشتند. گفتند تا زمانی که زخمهایمان خوب نشود، نمیتوانیم آنجا را ترک کنیم. آنها نمیخواستند کسی ببیند که با ما چه کار کردهاند.»
وقتی او آزاد شد، مقامات طالبان به او گفتند که اجازه خروج از کشور را ندارد: «به من گفتند که تو تحت نظر هستی، اجازه نداری به خارج از کشور بروی.»
با این حال، او نیز مانند سحر و دیبا با برخورد تحقیرآمیز ساکنان روستای زادگاهش روبرو شد و مجبور شد که به شهر دیگری در افغانستان نقل مکان کند.