راجر ایبرت در مقالهاش به ما گوشزد میکند که خوبزیستن مهمتر از خوبمردن است.
مقاله راجر ایبرت، منتقد سینمایی سرشناس با عنوان «رو مطیعانه در آن خواب خوش» ما را با اصول فکری و فلسفی وی درباره طیف گستردهای از موضوعات ازجمله مذهب، خداوند، هدف زندگی، زندگی پس از مرگ، فنا، سرنوشت و حقیقت آشنا میکند. عنوان این مقاله الهام گرفته از شعر تأثیرگذار دیلن تامس به نام «نرو مطیعانه در آن خواب خوش» است. ایبرت در مقاله خود، همانطور که تامس در شعر درباره مرگ قریبالوقوع پدرش میاندیشید، مرگ خود و دستوپنجه نرم کردن با سرطان را موشکافی میکند.

شاید تضاد بین دو عبارت «رو مطیعانه» و «نرو مطیعانه» در مقاله ایبرت و شعر تامس بهظاهر بیانگر دیدگاههای متضاد درباره مرگ باشد، اما ایبرت در مقاله خود لزوماً لحنی مخالف ندارد. ایبرت در ظاهر نسبت به زندگی بیتفاوت است؛ گویی زندگیاش بهاندازه مرگ بیاهمیت جلوه میکند. انگار میپرسد: «چرا باید برای زندگی مبارزه یا در برابر مرگ سرپیچی کرد؟». اگر از دنیای پیش از تولد خوشنود بوده، در دنیای پس از مرگ نیز همان احساس را تجربه خواهد کرد. مفهوم خوشبختی نقش مهمی در مقاله ایبرت بازی میکند.
بسیاری تصور میکنند که فردی که در فقر به دنیا آمده، در طول زندگی چیزهای بیشتری را خواسته است و با جانودل از داشتههایش محافظت میکند. با این حال او نمیتواند برای از دستدادن چیزی که ندارد وحشتزده باشد. از سوی دیگر هرچقدر داشتههای یک فرد ثروتمند ارزش بیشتری پیدا کند، ترس از دستدادن آن نیز بیشتر خواهد شد. گدا از مرگ با دستان یا با حساب بانکی خالی نمیترسد؛ اما میلیاردرها این ترس را حس میکنند.
ارزش زندگی برای ما تعیین میکند که چطور میتوانیم با آن بدرود بگوییم. اگرچه مرگ پدیدهای اجتنابناپذیر است، اما بهسختی میتوان گفت که آن را بهاندازه زندگی میخواهیم. خودداری از پذیرش مطیعانه نابودی واضحترین استدلالی است که میتوانیم برای اهمیت زندگی مطرح کنیم. مرگ درواقع رأی ما به خداحافظی کردن است که به نفع تولد یک نوزاد در گوشه دیگری از دنیا میدهیم. به عبارت دیگر زمانی که ظاهراً چیزی برای به اشتراک گذاشتن نداریم، در حال اشتراک زندگی هستیم. عبارت «رو مطیعانه» درواقع قبول حقیرانه این تفکر است که پایان زندگی اهمیتی ندارد یا محرومکردن یک انسان از فرصت زندگی امری قابل قبول است.
ایبرت به ما نشان میدهد که از مرگ نمیترسد و «چیزی در آنسوی دیگر وجود ندارد» که بتوان از آن ترسید. با این حال افرادی که اهمیت بسیار زیادی به زندگی میدهند، همواره میمیرند یا مرگ دیگری را با کمی ترس و انکار میپذیرند، چراکه برای این موهبت از دسترفته ارزش قائل میشوند.
تنها یک مادر دلسوز برای مرگ فرزندش سوگواری میکند؛ گویی تکهای از بدنش را از دست داده است. تنها یک شوهر وفادار برای مرگ همسرش عزاداری میکند؛ گویی بخشی از وجودش را به سرقت بردهاند. تنها افرادی مرگ را بهسختی میپذیرند که به شکلی خستگیناپذیر عاشق زندگی و تمام موهبتهای آن هستند که میتوان با دیگری به اشتراک گذاشت. معیار زندگی این افراد نه صرفاً دستاوردها، بلکه تکتک دقایق است. آنها هر لحظه جدید را فرصتی دوباره برای بخشودگی و بخشیدن، و دوستداشتن و دوست داشتهشدن میدانند. شاید پذیرفتن مرگ یک حقیقت قطعی باشد، اما لازم نیست مطیعانه آن را بپذیریم.
موهبت زندگی
ایبرت در مقالهاش بهدرستی شکرگزار «موهبت تفکر، زندگی، عشق، شگفتیها و خندهها» است. او میداند که زندگی خود یک موهبت است. اگرچه به پیشکشکننده این موهبت اشارهای نکرده، اما در شکرگزاریاش بهطور ضمنی میپذیرد که پیشکشکنندهای وجود دارد. او همچنین این حقیقت را میپذیرد که زندگی نه یک حق مسلم، بلکه یک مسئولیت است: مهربانبودن، خوشحالبودن و خوشحالکردن دیگران. او در این باره میگوید: «پیش از این به این مسئله پی نبرده بودم، اما خوشحالم که با گذر عمر نسبت به آن آگاهی پیدا کردهام».
اگرچه گذر عمر ما را نسبت به برخی حقایق آگاه کرده، اما بهاندازه کافی برای پیبردن به تمام آنها فرصت نداریم. اما آیا پینبردن به حقایق بهمعنای عدم وجود آنهاست، یا صرفاً ما به آنها پی نبردهایم؟ این که ایبرت در این مرحله از زندگیاش به برخی حقایق پی برده، به این معناست که اگر فرصت داشت، میتوانست حقایق بیشتری را کشف کند.
ایبرت بهصورت ضمنی میگوید که ما حقیقت را کشف نمیکنیم بلکه گذر زندگی و مرگ، حقایق را برای ما برملا میکند. همکاران ایبرت در تحسین او گفتهاند که کشف حقایق تازه، او را از آن جوان مغروری که بود به سالمندی آرام و خوشبرخورد تبدیل کرد.

فرمانهای خُرد
اگرچه ایبرت ادعا میکند که «حقایقی برای افشاکردن ندارد»، اما اصول زیادی از زندگی شخصیاش را برای ما برملا کرده و آنها را همچون فرمانهای خُرد در اختیارمان میگذارد (اشاره به ده فرمان). او میگوید که از هرگونه «برچسب» مرتبط با مذهب بر حذر بوده است، اما امتناع خود از مذهب را مانند یک مدال افتخار – و یک مذهب – به معرض نمایش میگذارد. او در این باره میگوید: «تنها چیزی که از یک مذهب انتظار دارم، عدم پافشاری بر ایمانآوردن به آن است».
با این حال ایبرت بهشدت بر درستی باورهایش پافشاری میکند. او به زنی که برای مدتزمانی طولانی میشناخته گفته است: «باید در مراسم ختم من گریه کنی». مصرانه میگوید که سرنوشت از پیش تعیین شده نبوده «و فقط به باورهای ما» بستگی دارد. او درباره مفهوم شادی میگوید: «کاستن از شادی دیگران جنایت است و کاستن از شادی خودمان سرمنشأ تمام جنایات است». او هرگز نمیگوید که چه کسی این قوانین را تعیین کرده است.
ایبرت مصرانه میگوید که دیگران (یعنی متخصصان و محققان) تعامل و رابطه بین دو فرد عاشق را نمیتوانند درک کنند. به عبارت دیگر اعتراف میکند که حقایق برای برخی پنهان و برای دیگران آشکارند. در پاسخ به این سؤال که پس از مرگ چه اتفاقی میافتد، ایبرت میگوید: «هیچچیز، اکیداً هیچچیز».
تضادهای درونی و عدم قطعیتها
مقاله ایبرت مملو از تضادها، پافشاریها و کلمه «باید» است. ایبرت درباره باور خود به محرک اول یا «علت العلل» بودن خداوند مصرانه میگوید: «اعتقادی ندارم». او به شکل عجیبی از باور به این احتمال «هیجانانگیز» لذت میبرد که هیچ علتی وجود ندارد و «شاید همهچیز…بهیکباره…روی داده باشد».
با این حال روایت زندگی ایبرت نشان میدهد که بیدلیلبودن وقایع صرفاً یک احتمال ترسناک – و نه هیجانانگیز – است. با مراجعه به تجربیات او پس از یک عمر تماشای فیلمهای سینمایی میتوان نتیجه گرفت که نه خودش و نه کس دیگری بدون دلیل کاری را انجام نمیدهد: زنجیرۀ علت و معلول از داستانسرا آغاز شده و به فیلمنامهنویس، تهیهکننده، کارگردان، بازیگران و دستاندرکاران و درنهایت به مخاطبین و منتقدین رسیده است. حتی ماشین تایپ «ال. سی. اسمیت» موردعلاقه ایبرت نیز مدتها پیش از آنکه به دستش برسد از زیر دست یک محرک و یک سازنده عبور کرده است. البته نباید غافل شد که خود ایبرت از لحظه آغاز نوشتن بر روی آن به یک محرک تبدیل شد. ایبرت پس از غلبه بر سرطان نیز همسر دلسوز خود، چَز را عاملی شفابخش و محرک خطاب کرد. با وجود این باورها، چطور میتوان حرکت یا رویداد بیدلیل وقایع را پذیرفت؟
درگاه همزادپنداری
میتوان گفت که ایبرت نیز خداباور بوده است و صرفاً نمیتوانست این باور را قبول کند. شاید برخلاف دیگران که خداوند را در کلیسا یا پرستشگاه عبادت میکنند، ایبرت در سالن تاریک سینما – چیزی که آن را درگاه همزادپنداری مینامید – به عبادت میپرداخت. نکته دیگری که بر آن اصرار داشت این بود که «فیلمها بیش از هر چیز دیگری با موضوع همزادپنداری سروکار دارند».
همزادپنداری حقیقی – و نه همزادپنداری زبانی یا روبهروی دوربین – یعنی صرفاً از روی تنبلی دیدگاههای موافق با خود را نپذیریم. همزادپنداری حقیقی یعنی طرف مقابل را با تمام کاستیهایش درک کرده و قضاوت نکنیم. دست یافتن انسانهای خوب به یک زندگی خوب فقط به دلیل خودداری از اعمال نامناسب نیست. زندگی خوب همچنین ارتباطی به بردوباخت نداشته و به کُنِش بستگی دارد. این افراد با «تلاش خُرد» و «اشکهای خشمگین» تصمیم گرفتند که بهجای نفرین دیگری، برایش دعا کنند و او را بپذیرند (برگرفته از شعر تامس).
ایبرت در یکی از نوشتههای خود اشاره کرده است که فیلمهای موردعلاقهاش فارغ از پایان شاد یا ناراحت کننده، بردوباخت و کارهای خوب یا بد به زندگی «انسانهای خوب» میپردازند. اینجاست که ایبرت راه درست را پیدا کرده و سرکشی تامس را تشویق میکند.
ایبرت در مقالهای با عنوان «راجر چَز را دوست دارد» درباره مقاومت همسرش هنگام مواجهه با ابتلای خود به سرطان مینویسد. در این مطلب تقریباً میپذیرد که آنطور که پیشتر گفته است نسبت به مرگ بیتفاوت نیست، چراکه این باور بهمعنای بیتفاوتی نسبت به زندگی خواهد بود. او در این مقاله نوشته است که بدون مقاومت همسرش به قعر «فرسودگی در تنهایی» یا «غوطهورشدن در ناامیدی» سقوط میکرد. او مینویسد: «این زن هرگز عشق خود را از دست نداد…مرا به زندگی وادار کرد…باور داشت که ادامه میدهم، و عشق او همانند بادی بود که من را از اعماق خاک بیرون کشید». او ادامه میدهد: «دیگر فردی مذهبی نیستم، اما چَز هر روز پیش از بیرونرفتن دستم را میگیرد و مزامیز ۲۳ و دعای ربانی را برایم میخواند و به من آرامش بیحدوحصری میدهد».

اینجاست که ایبرت در کنار دعای یاریگر چَز، شعر توماس را تکرار میکند: «نرو مطیعانه در آن خواب خوش، بخروش، بخروش بر مرگ نور». اگر همانند ایبرت زندگی را بهعنوان فرصتی بزرگ برای مهرورزیدن و شادکردن خود و دیگران ببینیم، آنگاه تولد هر نوزاد این فرصت را چند برابر میکند. ایبرت در انتها به تامس ادای احترام میکند و این در حالی است که امید و عشق او به زندگی بهنوبه خود بهانهای برای ایستادن در برابر مرگ به حساب میآید.
اگر تامس زنده بود به ایبرت افتخار میکرد. مقاله ایبرت نه یک جاده با یک مقصدی کاملاً متفاوت از شعر تامس، بلکه راهی جایگزین با مقصدی یکسان است. مقاله و شعر هر دو درباره مرگ و فنا اندیشیدهاند، در حالی که با عزم راسخ به زندگی و حیات خیره شدهاند.