اپک تایمز در بخش ماورای دانش، در جستجوی تحقیقات و گزارشهایی است که به تصورات ما بال و پر دهد و راه را برای مسائل امکانپذیر جدید باز کند. در بخش نظرات، لطفاً افکار و عقاید خودتان را درباره این موضوعات بحثبرانگیز با ما به اشتراک بگذارید.
بیل وندربیوش در سال ۱۹۶۸ به ارتش ایالات متحده پیوست. وقتی به ویتنام رفت شدت جنگ در حدی بود که اتنظارش را نداشت. او در ویدئو ضبط شده که در یوتیوب به اشتراک گذاشته است میگوید که «شرایط بسیار وحشتناکتر از آنچه که تصور میکرد بود.»
به مدت ۱۰ ماه سرباز پیاده نظام بود. مبارزه و جنگ برایش عادی شده و شاهد کشته شدن دوستان و دشمنانش بود. با جان و هنک، دو نفر از دوستان خود همپیمان شد که هر سه نفر از یکدیگر محافظت کنند و پشت یکدیگر باشند. بیل میگفت «یادگرفتم که سه، چهار و یا پنج نفر قویتر یک نفر است.»
اما جان و هنگ در ماموریتی که تقریبا جانش را از دست داد همراهش نبودند. ماموریت ناگهانی و غیر منتطرهای برای یافتن هلیکوپتری سقوط کرده پیش آمد. ناگهان از همه طرف آتش میبارید و جنگندهای آمریکایی برای دور راندن دشمن حمله کرد.
اما زمانی که بیل انداختن بمب توسط هواپیما را دید می دانست که به محل او و افرادش بیش از حد نزدیک است. بمب نزدیک انها افتاد و ترکشها به او اصابت کردند. او ۱۹ ساله بود و میدانست که در حال مرگ است.
اما او گفت چیزی که بعد متوجه شدم این بود که همه چیز مسالمت امیز و آرام بود و جنگی در کار نبود. وقتی که او از طریق یک تونل تاریک به روشنایی حرکت کرد ،احساس کرد همه چیز فوق العاده است احساس لذتی داشت که پیش از این در زندگیاش احساس نکرده بود.
پدر بزرگش که پنج سال پیش فوت کرده بود به استقبالش امده بود. اما روحی دیگر آمد و گفت که مجبور به بازگشت است.او هنوز هم یک هدف دارد که روی زمین باید به انجام برساند.
بیل به میدان جنگ برگشته بود. «میتوانستم بوی جنگ را احساس کنم، میتوانستم بوی باروت را احساس کنم. اما دردی نداشتم و احساس ترسی نداشتم و می دانستم بدون توجه به این که چه اتفاقی افتاده است زنده ماندهام.»
بیل گفت که هیچ نگرانی در مورد مرگ یا عواقب ناشی از صدمات نداشته و به طور جدی توسط بمب مجروح شده بود اما پس ازآن یک سرباز دشمن ظاهر شده و با شلیک چند گلوله بیل را بیشتر مجروح کرد بیل میگفت احساس میکردم که گلولهها وارد بدنم میشوند؛ اما نگران نبودم و هنوز هم احساس میکردم همه چیز خوب است.
زمانی که پزشکان او را به یک بیمارستان صحرایی منتقل کردند او را در یک تخت در راهرو رها کردند، اما در نهایت یک پرستار متوجه شد که زنده است و هرچه در توان داشتند برای او انجام دادند و بیل را به بیمارستانی بزرگتر منتقل کردند. احساس میکرد به آن روحی که دیده بود متصل بود و به بیل قدرت و آرامش میداد. چند ماه پس ازآن از بیمارستانی در کالیفرنیا به خانه رفت؛ اما سالهای بعد از آن زمان سختی را میگذراند.
بعد از صدماتی که دیده بود زمانی طول کشید تا دوباره صحبت کند. همچنین مایل به برقراری ارتیاط مجدد با روحی بود که از هدفی بزرگتر با او سخن گفته بود.
در سال ۱۹۸۹ اولین بار از تجربه مرگ خود صحبت کرد و یک دوره در دانشگاه گذراند که نحوه رویارویی با مرگ را آموزش میداد. با تشویق استاد خود در نهایت با افرادی که تجربه شبیه مرگ داشتند ارتباط گرفت و تجربه خود را با انها در میان گذاشت. در طول صحبت در مورد تجربهاش، حسی از آرامش و سرزنده بودن را داشت و شوق و اشتیاقی وافر برای رسیدن به هدف خود داشت و ان هدف به اشتراک گذاشتن صلح و شادی با دیگران بود.
او فهمید که جنگجو کسی است که برای آرامش میجنگد و میگفت که یک جنگجو از خود و دیگران محافظت میکند؛ اما هدفش یافتن آرامش و اهدای آن به دیگران است.