
به نظر می آمد حدود هشت یا نه ساله باشد. موهای خرمایی صاف و زیبایش بر روی پیشانیش ریخته بود و از چشمانش برق شادی و نشاط می بارید ولی دستانش داشت می لرزید، مثل این بود که این مرد جوان از میدان جنگی فاتح برگشته بود. هیجان در صورتش داد می زد و در صدایش طنینی بود که آدم را ناآرام می کرد. به دستانش نگاه کردم تیرکمانی آجری رنگ در دستانش تکان می خورد. گاه لبه اش را بالا می گرفت تا مهارتش را در کشیدن تیرکمان به من و دیگران نشان دهد و ژست تکان دادن کشیدن کمان با تیر را بخود می گرفت.
شاید اگر در آن لحظه گنجشک های کوچولو او را می دیدند، از ترس فرا می کردند. از دیدن این صحنه، تجسم شکار در ذهنم ثبت شد، شکاری که در آن از یکسو پسری کوچک قدرت مردانگی اش را برخ می کشید و به موجوداتی که ضعیف و بی دفاع هستند نشان می داد که از آنها قویتر است، و از سویی دیگر پرنده هایی که شاد و بی خیال در آسمان زندگی پرواز می کردند و گاهی نیز به پایین می آمدند تا دانه ای برای شکم گرسنه خود پیدا کنند، ولی ناگهان تیری به قلبشان می خورد و دیگر هیچ نمی فهمیدند. بعد از هر شکار، شکارچی احساس قدرت می کند و فکر می کند توانسته است در این نبرد پیروز شود.
گنجشک خونینی را دیدم که در پلاستیکی کنار پایش خوابیده بود. دیگر نمی توانست نفس بکشد. دیگر قادر نبود برای جوجه هایش دانه ببرد شاید هم در سفر ساختن آشیانه اش شکار شده بود. چشمان گنجشک کوچک بسته بود و نمی توانست غرور شکارچی خودش را ببیند. بالهای نازکش خونین بود. سنگ این شکارچی کوچک به بالش خورد بود و بخشی از بدن نحیفش را هم زخمی کرده بود. پیدا بود بلافاصله افتاده و جابجا مرده بود. قلبم گرفت، آهی کشیدم.
کودک را دیدم چطور با افتخار برای دوستانش از نحوه شکارش حرف می زد آن را به دوستانش نشان می داد. آن طرف گنجشک کوچکی را دیدم که با درد مرده بود. او دیگر در این دنیا نبود تا داستان اغراق آمیز کودک را در مورد نحوه شکارش بشنود. معلوم نبود گوشت بدنش قرار است کباب شود یا در زباله دانی بیافتد و طعمه گربه ها شود. جوجه هایش امشب در تنهایی و انتظار نمی دانند مادرشان دیگر برنخواهد گشت شاید آنان نیز از گرسنگی نتوانند زیاد زنده بمانند.
کودک اینها را نمی دانست. به او نگاهی کردم و پرسیدم تا حالا شده سنگی به پایت بخورد و دردت بگیرد؟ سرش را به نشانه تایید تکان داد. به او گفتم این گنجشک کوچک هم وقتی سنگ تیرکمون تو بهش خورد خیلی دردش اومد فریاد زد کمک خواست ولی به زمین افتاد و کسی کمکش نکرد. همانطور که وقتی تو سرت یا پایت به چیزی محکم می خورد و دردت می گیرد و فریاد می زنی. آیا دوست داری کسی این سنگ را به تو بزند تا دردت بیاید؟
سرش را به نشانه نه تکان داد و در چشمانش غم و نگرانی و ترس جای شادی چند لحظه پیش را گرفت. او در لحظه شکار فقط به لذت خودش از شکار کردن فکر کرده بود ولی الان به دردی که شکارش کشیده بود تا شکارچی اش لذت ببرد. دیگر از لذت شکار در چشمانش خبری نبود!
* دکترمعصومه خسروی دارای دکترای تخصصی در روانشناسی تربیتی، استادیار دانشگاه، با ۱۵ سال سابقه تدریس، تحقیق، تالیف و مشاوره در زمینههای تربیتی و آموزشی