جهان مملو از اسراری است که دانش کنونی ما را به چالش میکشد. اپک تایمز در بخش ماوراء دانش، داستانهایی از پدیدههای خارقالعاده را گرد آورده است تا به تصورات ما بال و پر دهد و راه را برای مسائل ممکنی که قبلاً انکار میشدند باز کند. آیا آنها واقعی هستند؟ تصمیم با خودتان است.
رابرت شولتز از بچگی عادت غریبی داشت که وقتی ناراحت بود، انگشتانش را به شکل تفنگ در میآورد و به سمت سر خود نشانه میرفت و میگفت:«خودم را خواهم کشت». مادرش نگران میشد و او را از این کار باز میداشت. وقتی به بزرگسالی رسید، برایش بیشتر روشن شد که این عادت از کجا میآید.
شولتز داستان خود را به رشتهی تحریر درآورد که بعدها توسط محققان مورد استفاده قرار گرفت.
هنگامی که جنگ جهانی دوم آغاز شد، مغازهی شولتز که یک خشکشویی در شهر برلین آلمان بود، تعطیل شد. او اغلب در دفتر کارش مشغول حساب و کتاب و کارهایش بود. همیشه هنگامی که در امتداد یک راهروی باریک به سمت دفتر کارش میرفت، به ذهنش میرسید که قبلاً هم یک بار در این موقعیت قرار داشته است.
این سرآغاز به یاد آوردن خاطرات زندگی گذشتهاش بود. وی آنها را با چنان جزئیاتی به یاد آورد که توانست مدارکی از مردی که زندگی او بسیار شبیه خاطرات خودش بوده، بهدست بیاورد.
شولتز به یاد میآورد که در زندگی گذشتهاش مشغول کسب و کاری بوده که با چوب و احتمالاً حمل و نقل مرتبط بوده است. نکته اینجاست که وی در زندگی کنونی خود از کودکی علاقهی فراوانی به کَشتی داشته و هماکنون نیز که بزرگ شده، هنوز به کشتیها علاقهمند است.
شولتز به یاد میآورد که متحمل خسارات مالی فراوانی شده بود. او خود را میدید که در یک شب خاص که جشنی برپا بود، در راهروی باریکی که در مسیر دفتر کارش بود راه میرفت و سپس با ناامیدی مشغول رسیدگی به حساب و کتابهایش شد. در همان لحظه بود که به سر خود نشانه رفت و شلیک کرد.
شولتز همچنین احساس میکرد که حدود سالهای ۱۸۸۰ در یک شهر بندری شبیه «ویلهمسهافن» در کشور آلمان زندگی میکرده و در عین حال حدس میزد که آنجا میتواند شهری در نزدیکی دریای شمال هم باشد.
پس از تحقیق از مقامات شهر ویلهمسهافن و ۹ شهر دیگر در این مورد که آیا اطلاعاتی از فردی به این مشخصات در گذشته داشتهاند یا نه، فقط در شهر ویلهمسهافن بود که یک نفر با سرگذشتی مشابه پیدا شد.
اطلاعاتی که مقامات دادند، مربوط به شخصی به نام «هلموت کوهلر» بود که مطابقت زیادی با زندگی گذشتهی شولتز داشت.
او که مالک یک شرکت تجاری و حمل و نقل بود، بر این باور بود که احتمالاً مالیات بر واردات چوب و الوارهای وارداتی افزایش مییابد و باعث گران شدن آنها میگردد. از این رو تصمیم گرفت تا مقادیر فراوانی چوب و الوار وارد کند. ولی بر خلاف تصور او مالیات بر واردات آن اقلام بسیار کاهش یافت و او در این تجارت به شدت متضرر شد. سپس تلاش کرد که حسابدارش در مدارک و آمار و ارقام دست ببرد تا بتواند زیان خود را جبران کند، ولی نهایتا حسابدار با مقدار زیادی از پول شرکت گریخت.
یک روز در سال ۱۸۸۷ که فستیوال دعا و نیایش در حال برگزاری بود، کوهلر با شلیک گلوله به سرش خودکشی کرد. شولتز توانست پسر کوهلر «لودویگ کوهلر» را که هنوز در قید حیات بود پیدا کند. لودویگ به شولتز گفت که وضعیت مالی شرکت پدرش هنگامی که خودکشی کرد چندان هم بد نبود و پس از مرگش کلیه اموال شرکت فروخته شد و بدهیهای شرکت به طلبکاران پرداخت گردید و با اینکه ثروتش کاهش پیدا کرده بود، اما او هنوز میتوانست بقیه عمرش را به راحتی سپری کند.
شولتز در زمینهی مسائل اقتصادی کاملاً مقتصد و حسابگر بود و این رفتارش را به تجارب زندگی گذشتهاش مربوط میدانست. وی به دلیل اوضاع آشفتهی برلین و تقسیم آن به دو نیمهی غربی و شرقی در جریان جنگ، مقدار زیادی از اموال و داراییهایش را از دست داد. اما پایان زندگی شولتز همانند پایان زندگی کوهلر نبود و او به همراه همسرش پس از بازنشستگی به فرانکفورت رفت و در سال ۱۹۶۷ در سن ۸۰ سالگی درگذشت.
اپکتایمز در ۳۵ کشور و به ۲۱ زبان منتشر میشود.
1 دیدگاه دربارهٔ «یک تاجر از زندگی گذشتهاش درسهای مهمی گرفته است»
سایت جالب و خواندنی دارید. زنده باشید