Search
Asset 2

دکترها به الی گفتند سقط کند؛ او مخالفت کرد و «معجزه» رخ داد

دکترها با اطمینان به الی گفتند که هرگز نمی‌تواند بچه‌دار شود. اکنون می‌‏گوید که خدا را بابت چهار معجزه‌ای که رخ داده شاکر است.
(Doctors Told Her Get an Abortion)

الی اشپیتسبرگن دوران جوانی‌اش در جست‌و‌جوی معنویت بود. هم‌زمان در استرالیا مشغولِ یادگیری موج‌سواری بود و با یک گروه مذهبی در تایلند همکاری می‌کرد. سرانجام در سواحل آفتابی سن‌دیگو با شوهر آینده‌اش که یک مسیحی بود آشنا شد.

گره ماجرای الی این است که دکترها با اطمینان به او گفتند که هرگز نمی‌تواند بچه‌دار شود. اکنون می‌‏گوید که خدا را بابت چهار معجزه‌ای که رخ داده شاکر است.

الی در شیکاگو در یک خانواده مسیحی بزرگ شد و در گفتگو با اپک تایمز گفت که پس از اتمام دانشگاه تصمیم گرفت با ادیان جهان آشنا شود. از خود پرسید: «چرا مردم به این چیزها ایمان دارند؟ چرا پیروان این دین به چنین چیزی باور دارند؟ حق با کیست؟ و کدام‌یک از آن‌ها اشتباه می‌کنند؟»

در بازگشت از سفر دور دنیا به شیکاگو از فضای سرد و دل‌مرده این ایالت به ستوه آمد. پس به سواحل سن‌دیگو نقل مکان کرد و آن‌جا به‌عنوان پرستار مشغول به کار شد. سپس با گروهی از مسیحیان هم‌فکر خود که مذهبی نبودند آشنا شد. الی در آن‌جا با شوهر فعلی خود، جاشوآ، آشنا شد که معلم موسیقی یک مدرسه مذهبی بود. بچه‌های آن‌ها اکنون در همان مدرسه تحصیل می‌کنند.

اما در آن برهه هیچ تصوری از بچه‌دار شدن نداشت.

آن‌ها ازدواج کردند و سعی کردند بچه‌دار شوند. دکترها پس از دو سقط جنین به الی و جاشوآ گفتند که شاید نتوانند هرگز بچه‌دار شوند. الی می‌‏گوید: «ما با بی‌توجهی به تشخیص دکترها با قوت قلب و باور به خداوند به راهمان ادامه دادیم.»

الی گفت: «ما اعتقاد داشتیم که خداوند از خواسته قلبی‌مان آگاه است.»

دکترها معتقد بودند که بارداری او با خطر فشار خون بالا و اکلامپسی همراه خواهد بود، اما این تشخیص باعث نشد که دست از تلاش بردارند. این خانواده اکنون چهار فرزند سالم دارند. البته الی در این مسیر با مشکلاتی روبه‌رو شد.

آنها بچه‌دار شدند و دوقلو! اما یکی از جنین‌ها در هفته دوازدهم بارداری از دنیا رفت. جنین دیگر زنده ماند، اما رشد او نیز در هفته بیست‌و‌سوم متوقف شد.

الی که همیشه می‌خواست خانواده بزرگی داشته باشد تا بچه‌ها برای خودشان خواهر و برادر داشته باشند، گفت: «دکترها به من گفتند که باید سقط کنم، چون جنین دیگر رشد نمی‌کند و زنده هم نمی‌ماند. از مطب بیرون رفتم. از سرِ خشم فریاد کشیدم. به کشیش زنگ زدم و خبردارش کردم.»

الی به کشیش گفت: «من این بچه را سقط نمی‌کنم. این کار یعنی آدم‌کشی. من بچه‌ام را نمی‌کشم و امیدوارم که خدا او را برایم نگه‌دارد.»

الی می‌بایست آنا را تا زمانی که ممکن بود نگه‌می‌داشت تا بتواند بیرون از رحم زنده بماند. اما این کار تبعاتی داشت.

الی در هفت هفته آتی از فشار خون بارداری رنج می‌برد و روزهای زیادی احساس می‌کرد که به یک مرده متحرک تبدیل شده است. خونریزی شدیدی داشت. تعداد گلبول‌های خون او به کمترین حد ممکن رسید و دکترها گفتند که احتمال تشنج یا سکته وجود دارد.

او با اشاره به این‌که خودش را به دست خدا سپرده بود، به اپک تایمز گفت: «می‌دانستم که درحال مردن هستم. علائم حیاتی آنا هم ضعیف بود.» اما وقتی دکترها گفتند که کنار می‌کشند و هیچ کاری جواب نمی‌دهد، شوهر الی ناگهان دستش را گرفت و گفت: «روبه‌راه خواهی شد.»

این جمله را با چنان ایمانی گفت که الی تمام توان خود را به کار گرفت و جنگید تا زنده بماند.

او گفت: «در آن لحظه بود که همه چیز شروع به تغییر کرد.»

او صحنه «معجزه‌آسایی» را توصیف می‌کند که پدر و مادر شوهرش آمده بودند تا شاهد تولد اولین نوه‌شان باشند. ضربان قلب آنا ناگهان برگشت. گویی خداوند به روح آنا فرمان داده بود که به کالبدش بازگردد.

اشپیتسبرگن‌ها این اتفاق را خارق‌العاده می‌دانستند. اما دکترها موافق نبودند. یکی از دکترها باور داشت که آنا «معجزه‌ای واقعی» است، اما متخصص بیهوشی با به خطر انداختن جان الی برای به دنیا آوردن نوزاد موافق نبود. آنا را با عمل سزارین به دنیا آوردند. به زحمت نفس می‌کشید و از مشکلات قلبی رنج می‌برد، اما زنده ماند.

آنا اکنون یک نوجوان ۱۳ ساله شاد و سالم است.

قرار نبود آنا تک‌فرزند باشد.

الی گفت: «عجیب بود که زایمان دوم بدون هیچ عارضه‌ای ادامه پیدا کرد و بی‌نقص انجام گرفت.»

او به اپک تایمز گفت: «گمان می‌کنم خداوند می‌خواست خود را نشان دهد و بگوید که «شما به من اعتماد کردید؛ پس معجزه‌ام را تماشا کنید!»»

نائومی که اکنون ۱۰ سال دارد، صحیح و سالم به دنیا آمد. او عاشق ورزش است و می‌خواهد یک‌روز در زمینه لوازم آرایشی مشغول به کار شود.

الی و همسرش وقتی در استرالیا سکونت داشتند، اولین پسرشان را در یک بارداری موفق دیگر به دنیا آوردند و نام او را جان ساموئل گذاشتند. جان اکنون ۷ سال دارد و عاشق بیسبال است.

بعد نوبت به جیکوب رسید.

یک‌روز جان به حرف آمد و به شکم مادرش اشاره کرد و گفت: «بچه.»

چندی نگذشت که پسر دوم‌شان به دنیا آمد.

آن‌ها فرزندان خود را به شکلی تربیت نمی‌کنند که مثل الی با عقاید مذهبی بزرگ شوند.

الی گفت: «به نظرم دین یعنی کاری انجام دهی که نتیجه داشته باشد.»

او گفت: «وقتی به کلیسا رفتم، هیچ میانه‌ای با خدا نداشتم. پس بچه‌ها را با تکیه به همین مسئله بزرگ می‌کنیم، چون می‌دانیم که خدای مهربانی وجود دارد که از آن‌ها حمایت می‌کند و علیه‌شان نیست و برای رشد و بالندگی آن‌ها برنامه دارد و غیرممکن‌ها را ممکن می‌کند.»

اخبار بیشتر

عضویت در خبرنامه اپک تایمز فارسی